فروغی دارد گریه می کند،
من با لحن گلایه آمیز شروع به گفتن می کنم: فروووووووووغ! چرا ناراحتی؟ یه عالمه مسائل خوب و امیدوار کننده وجود داره!
فروغ همین طور گریه می کند و من سعی می کنم از میان مسائل خوب و امیدوار کننده چند تایش را پیدا کنم و برایش بگویم. در راس همه شان این است که پنج شنبه عید غدیر است و تعطیل هم. بعدش محرم می شود و از آن بهتر دیروز بالاخره مامان اجازه داد که با زهرا اینا عاشورا تاسوعا بروم مشهد. اصلا چه خیالی امیدوار کننده تر شب تاسوعای بازار سرشور وقتی داریم برای پدربزرگ قیچی دنبال انگشتر می گردیم؟ یا چه چیز خوشحال کننده تر از دست های یخ کرده ی من که هر لحظه با خیال اینکه میان انگشتانتانتان فرو می کنمشان گرم می شود! یا هیجان انگیز تر ازینکه من دوباره با محدثه و ارباب همسفر می شوم و برعکس پارسال که زیاد نمی شناختمشان امسال یک عالمه دوستشان دارم! برای فروغ می گویم که خیلی باید خوشحال باشد که هر روز خواهرش را می بیند چون امروز سر کلاس ادبیات حافظ گفت که روزهای فراق جزو عمر حساب نمی شود! اصلا محل نمی گذارد و فقط گریه می کند...
در هر حال یک عالم مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد، با وجود اینکه با گذر از اولین گزینه دو من حوصله ی دومی اش را ندارم! و از آن بدتر سنجشی که در پیش است را اصلا ترجیح می دهم راجع بهش صحبت نکنم! ولی همه ی این مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد! مثلا اینکه کمتر از دو هفته ی دیگر محرم می شود و من دیروز شال گردن مشکی ام را که فکر می کردم گم شده پیدا کردم و باید بروم دنبال آن قالب مشکی پارسال بگردم و بچسبانمش روی وبلاگم... یا مثلا اینکه دیشب که داشتم بپر بپر کنان از پله های مدرسه پایین می آمدم برای خودم خواندم" ای وای از اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد/ مفعول فاعلاتن... مفعول فاعلاتن..." گرچه چندین سالی هست که برای خودم در فواصل زمانی معین این بیت را می خوانم! اما هیچ وقت وزنش را نمی دانستم! چرا حتی کسی توجه نمی کند که من تقطیع سماعی را یاد گرفته ام و به گمانم حالا دیگر وقتش باشد.... تازه دیروز به خاطر اینکه قیچی به ارباب گفته بود که چرا توی عکس های اصفهان چادرم را اون طوری سرم می کردم مجبور شدم کلی دنبالش کنم و بعد از تاریکی هوا دراز کشیدم روی پای عبدو و با مهشید که خوابیده بود و فیزیک حل می کرد حرف زدم و احساس کردم حالم خیلی خوب است.... وسط فلسفه خواندن بودم که چون خیالتان خیلی به مغزم فشار اورد مجبور شدم از جایم بلند شوم و به بهانه نگاه کردن به تراز های گزینه دو یک مقدار توی راهرو راه بروم و برگردم سراغ کتاب فلسفه ام....
یک عالمه مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد... یک عالمه چیز که می توان برایشان خوشحال بود... و من نمی فهمم چرا فروغ گریه می کند....
پ.ن: من غواص نیستم... من ماهیِ این دریایم... همان ماهی کوچکی که فکر کن که چه تنهاست... وقتی دچار آبی بیکران دریا باشد...