یادتان هست می گفتم باید آدم ها رو دوست داشته باشم... بی منت... بی دریغ... هر چه بزرگ تر می شوم بیشتر یادم می رود... گاهی یادم بیاورید... گاهی مرور کنید برایم این درس ها را ... که باید آدم ها رو دوست داشته باشم، بی منت، بی دریغ... گاهی برای مرور کنید این درس ها را خانوم معلم....
برایم یاد آوری کنید خانوم معلم....شاگرد فراموش کاری هستم... همیشه....
پ.ن: اعتراف می کنم برای این پست عکسی پیدا نکردم، و دلم خواست... خیلی بی ربط این عکس حیاط راهنمایی را بگذارم! چون هوای خوب و خنکش و جاگردشی که در دوردست های دیده می شه حس خوبی بهم می ده خصوصا الان که حالم به یه دلیل خیلی نامشخص گرفته است و تست های زبانم از توی اتاق فریاد می زنند که بیا ما رو بزن.... حالا بی خیال همه این ها می تونم توی این عکس با قدم های سیزده ساله بدوم و بالا و پایین بپرم.... خوبه....
بعد نوشت: دلم برات تنگ شده فهیمه... خصوصا الان که دارم عکسهایی که گرفتی رو نگاه میکنم و یاد جنوب و اون دوربین و گنده و خفنت می افتم که چشمات پشتش قایم می شدن... حجم دلتنگی ام این قدر بزرگه که داره از چشم هام بیرون میزنه و نمی تونم بهت نظر بدمش یا اس بزنم... باید همین جا بکوبمش تا خیلی خیلی بزرگ دیده بشه... که چه قدر دلم برات تنگ شده....