چه قدر بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن.
کوچولوهایی که یکمرتبه میان روزمرگی های دنیا به دنیا می آیند و شادمانه اعلام می کنند که "آهاااای این منم ... یه امید تازه" بعد آرام آرام پلک هایشان را باز می کنند و از میان همه ی اجزای صورتت دو دانه چشمت را تشخیص می دهند و نگاهت می کند.
انگشتت را میان دست های کوچولویشان که بگذاری تا وقتی خوابشان ببرد فشارش می دهند و عاقبت یک روز خودشان دستانشان را میان دستانت می گذارند....
می شود گاهی که بی خیال همه ی شگفتی های دنیا جالب ترین پدیده ی عالم برایشان گردنبند تو باشد که از گردنت آویزان و است و چه عجیب تکان تکان می خورد.
یک روز که به خودت بیایی، می بینی راه می روند، صدایت می کنند. دنبالت می دوند و حتی به حرف هایت می خندند. بعد آرام آرام قد کشیدنشان را می بینی یعد آرام آرام سانت سانت به آسمان نزدیک تر می شوند...
چه قدر بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن...
امروز خودم را گذاشتم جای یکیشان.
گفتم بالاخره من هم یک روز آرام آرام پلک هایم را باز می کنم و و بی خیال همه ی شگفتی ها دنیا تا سقف همین آسمان قد می کشم ....
فقط دست هام را رها نکنین.... یه روز بالاخره خودم یاد می گیرم که دستم را میان دستاتون بذارم و بالا بیام.....
من هم یک روز تا سقف همین آسمان قد می کشم....
پ.ن: انشالله.
پ.ن: ببین عزیزم. اینجا جای منه... در هر شرایطی هم به هیچ کس نمی دمش... :)