می دانم اینبار هم به سان دفعات گذشته مثل دختربچه ای که برای چندمین بار عزیزترین عروسکش را نابود می کند، همه چیز را در دستان مهربان خدا بگذارم و با لحنی  شاید کودکانه تر از همیشه بگویم:

باز هم خرابش کردم ...

و درست مثل همه ی دختربچه های گرفتار این موقعیت ها، بغضی در آستانه ی چشمانم ایستاده باشد که اگر کلمات پیروز نشدند جاری شود ....

و تفاوت خدا با بزرگتر هایی که عروسک دختربچه ها را به زندگی بازمیگرداند این است که دست هایش بی اندازه می بخشند...

و قبل از جاری شدن هر بغضی همه چیز را سامان می بخشد ...

و دختربچه ایمان می آورد که خیلی پیش از این باید سراغش را می گرفت....

.

.

.

پ.ن: قسمت نبود نوشتن... نویسندگی که توضیح و تفسیر نیست عزیزکم....

پ.ن: شما که بهتر از من می دانید، بی مخاطب نوشتن بلد نیستم ....


+ تاریخ چهارشنبه 91/5/25ساعت 10:55 عصر نویسنده polly | نظر