دلم بچگی ام را در یک تابستان گرم می خواهد. زیر باد خنک کولر و تکان های نرم و آرام پرده ی اتاق و شادمانی بدون دلیل و یک بازی کامپیوتری که گذشت زمان را از یادت ببرد.
یک خرگوش کوچولو که توی مانیتور این طرف و آن طرف می پرد و هویج می خورد و دست های کوچک من که نرم و سریع میان کیبورد پرواز می کنند انگار.
دلم یک دختر کوچک را زیر نور خورشید تابستان می خواهد. بدون هیچ دغدغه ای، فکری، نگرانی ای لبریز از شادمانی بدون دلیل و یک عالمه خوشحالی بابت رمان های روی هم چیده شده ی نخوانده. بابت داشتن یک عالمه روز تعطیل...
حتی بدون دلتنگی...
همین.
پ.ن: ناشکری نباشد خدایا. خستگی ام از قفس تنگ این دنیاست...