داشتم با خودم فکر می کردم هیچ چیز غم انگیز تر از این نیست که 14 سال و 4 ماهگی ات را فراموش کنی....!
حتی اون ستاره ای تنها و غریبی که یک وجب این طرف تر از ماه توی آسمان افتاده بود. انگار کسی پرتش کرده بود و چسبیده بود به آسمان
و ماه که آن قدر صمیمی و نزدیک بود که دلم می خواست گازش بزنم و آن قدر دست یافتنی که دلم می خواست بغلش کنم...!
هیچ نکته ای....
هیچ غمی...
به اندازه ی این غم برای من بزرگ نبود...
که نتوانستم از لحظه لحظه ی 14 سال و 4 ماهگی ام استفاده کنم....