• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : نــــــ ود و ســــــ ـه...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سنا 
    اولين باري که رفتم ديدار... اول دبيرستان بودم...
    بعد توو راه برگشت، بابا پمپ بنزين وايساد ک بنزين بزنه
    عمو م جلو نشسته بودن
    زن عموم پشت پيش من
    بعد من گيج بودم
    يعد عمو گفتن خب سنا خانوم! چطور بود؟
    و من پغي زدم زير گريه... و تا ظهرش گريه م بند نمي اومد...
    و هرچي خواهر و برادرم مي پرسيدن خب بايد خوشال باشي ک، چرا گريه مي کني؟!
    نمي تونستم جواب بدم...
    اره رحيمي پور...
    آه...
    پاسخ

    الان مي خواستي بگي ما خيلي پولداريم هي مي ريم ديدار؟ همش تزوير سنا؟ همش ريا؟ بعد ميگي تو چرا با من بدي.... :))))) بچه هاي کلاس ما هم فرداي روزي که ما رفتيم بيت رفتن، اونام اول دبيرستان بودن، مهديس مي گف بعد از اينکه ديده من رفتم بيت آرزو کرده که بره اونجا و درست فرداش بردنشون. مينا هم تعريف مي کرد انقدر گشتنشون که خيلي دير شده و گفتن آقا از حسينيه بيرون رفتن و مهديس همون وسط زده زير گريه. بعد منم داشتم تعريف مي کردم که با چه اضطرابي تا لحظه ي آخر هم مطمئن نبودم که رامون ميدن يا نه. بعد ديگه کلاس خيلي شلوغ شد جميعا سکوت اختيار کرديم :))))) ثقفي... اي غنچه نوشکفته اون بالل باهات شوخي کردماااا... دلم هم نمياد پاکش کنم آخه... :دي :دي