سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین روز سال 93 ات کدام بود؟

[این جمله قابلیت این را دارد که به یک چالش تبدیل شود. که توی شبکه های اجتماعی بگردیم و میان عکس های چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و آخرین دیدار های سال 93 لایکش کنیم]

راستی خوش قلبی بهترین روز سال 93 یت کدام بود؟

روی تختم دراز کشیده ام شقیقه ام درد می کند. سال 93 آخرین نفس هایش را می کشد. نمی دانم چه می شود که یادم می افتد دختر پریشانی را که ظهر چهارشنبه ای پیاده و دوان دوان از بیت رهبری خودش را به میدان انقلاب می رساند.

روز کنکور هم برایم روز خوبی بود، روز قبل کنکور هم که سر مزار شهید احمدی روشن ایستاده بودم هم همیشه در خیالم می ماند وقتی با منصوره آب پاش دستمان گرفته بودیم و قبر شهدا را می شستیم که جگرشان توی گرمای تیر ماه حال بیاید. آن روز که با دوستانم از امامزاده صالح راه افتادیم و کنار هم توی یکی از آبمیوه فروشی های تجریش آب طالبی خوردیم هم توی همان لیست بهترین روز ها جا دارد.

اما آن روز که توی بیت رهبری نشسته بود و دستانم را مشت می کردم و به بالا پرتاب می کردم بهترینشان بود. آن روز که آقا گفت از دیدنمان خوش حال اند و وسیله ی ارتباطی نبود که برایتان بنویسم، فقط نشسته بودم، سرم را تکیه داده بودم به یکی از ستون ها و مدام توی دلم خطاب به همه ی مهربانی هایتان می گفتم:" دیدید؟ دیدید که بالاخره آن روز رسید؟" و شما نشسته بودید کنارم و آرام لبخند می زدید و می گفتید:"دیدم عزیزم... دیدم ... بالاخره آن روز رسید..."

پاییز امسال هم روزهای خوب کم نداشت، مثلا همان روز که پشت تلفن مدام با واحد های مختلف بنیاد ملی نخبگان تماس می گرفتم و می گفتم:" آقا اون روز توی جشن ورودی های امسال به ما نگفتین که باید توی سایت ثبت نام کنیم. فقط گفتید سه شنبه صبح فلان جا باشید. حالا چه معنی می ده که سایت را بستید و برای ما هم کارت صادر نکردید؟" و من را پشت همین تلفن اتاق که الان کنار دستم است به این طرف و آن طرف پاس می دادند. آخر یکی شان برگشت گفت که به احتمال 99.99 درصد امکان ندارد شما بتوانید توی همایش شرکت کنید! به همین راحتی! آب پاکی را ریخت روی دستم. من بغضم شکست دیگر نمی توانستم مثل دخترهای هجده ساله ی محکم حرف بزنم. با همان بغض شکسته گفتم:"ما یکسال درس خواندیم برای امروز، آن وقت شما نشسته اید و به راحتی می گویید نمی توانید شرکت کنید؟" و سنا زنگ زد و گفت اشکال ندارد. من خندیدم، به خنده ام انداخت اما هنوز موجود وحشی ای درونم چنگ می زد. تماس با سنا را که قطع کردم و دوباره گوشی را گرفتم بغضم دوباره ترکید و دوباره بلند بلند و های های ...

توی اتوبوس با خوشحالی نشستیم، قبلش هدی با نامزدش که آن موقع هنوز کاملا نامزدش هم نبود حرف می زد و یک گوشه قایم شده بود که ما صدایش را نشنویم مثلا. با سنا تصمیم گرفتیم خفه اش کنیم. پرنیا هم آمد و سوار اتوبوس شدیم. جایی نزدیک بیت پیاده مان کردند. دوباره گفتند هر کس باید کارتی به اسم خودش داشته باشد و دوباره تنم را به لرزه انداختند. کارت را به اسم یک نفر دیگر به دستم دادند که یادم نمی آید اسمش چه بود. فقط یادم هست که همدیگر را به اسم های جدیدمان صدا می کردیم و می خندیدیم و دوباره جلوی در خانمی ایستاده بود و می گفت نمی توانید داخل شوید تا وقتی که اسم روی کارت با کارت شناسایی تان مطابقت داشته باشد! می خواستم کارت شناسایی و کارت ورود را همان جا توی آفتاب گرم مهر ماه ریز ریز کنم و بروم بگویم:" خانم جان! ما از شما به آقا شکایت می کنیم، ما بعد از این همه مدت آمده ایم که بایستیم پشت در توی آفتاب؟ که بگویید هیچ کداممان را راه نمی دهید؟ می خواهید حسینیه خالی بماند؟ آخرش که باید برویم تو، پس بگذارید همین حالا برویم... خانم جان! ما از شما به آقا شکایت می کنیم!" زیر آفتاب ایستاده بودیم و آقا را صدا می زدیم و می گفتیم:" آقا جان نگاه کن اذیتمان می کنند! نگاه کن؛ آن از مسئول پشت تلفن که می گفت اصلا نمی توانی بروی، آن از آقای توی خیابان که می گفت چرا کارت ها را توی اجلاس نگرفتید و بازهم نمی توانید بروید، این از این خانمی که ایستاده اینجا و اجازه ی ورود به هیچ کداممان نمی دهد!" مدام آقا را صدا می زدیم و توی دلمان همه ی مسئولین را تهدید می کردیم که به آقا شکایتشان را می کنیم....

معلم ادبیاتمان می گفت، سال 93 برای شما سال استثنایی می شود، چون تا آخر عمرتان هر جا که بروید می گویید ورودی 93 هستید. من هم ورودی 93 دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران بودم، از همان روز ورود یا از روزهای قبلش از دانشگاه متنفر بودیم، همه مان. اما روز ورود هم روزهای خوش مان بود، مثل دیوانه های سوم ب ای توی دانشکده راه افتاده بودیم و این طرف و آن طرف می رفتیم و می گفتیم ما نخبه هستیم! به ما باید لژ جدا بدهند، صندلی جدا بدهند، جای جدا ببرندمان و جوری می خندیدیم که هیچ کس باور نکند نخبه ایم. تا سنا مجبور شود بلند فریاد بزند:" به خدا نخبه ایم! به امام زمان نخبه ایم!" دختر راهنمای سال بالایی هم دوستمان شد. هم ما 4 تا را با انگشت نشان می دادند و می گفتند این ها از اون شیطون های دانشکده ادبیاتن، ببینشون چطوری چشم هاشون برق می زنه و بلند بلند می خندن.
اما ما از شیطون های دانشکده ی ادبیات نشدیم، دانشکده ی ادبیات را روی سرمان نگذاشتیم و بعد از روز اول پژمردیم. در خودمان پیچیدیم و پنهان شدیم و خودمان را از زندگی جدید و دانشکده ادبیات و همه ی دنیا پنهان کردیم. من پتویم را دورم پیچیدم و یکشنبه روزی گوشه ی اتاق خودم را پنهان کردم و قرار گذاشتم وقتی ساعت یک به دانشگاه رسیدم بنشینم لب مجسمه ی فردوسی و های های گریه کنم، فکر می کردم دختر غیرعادی ای هستم که دارم در متن زندگی اجتماعی حل می شوم، دختر غیرعادی ای که باید خودش را شبیه بقیه کند. دختر غیرعادی ای که باید همه ی دوست داشتنش هایش را کنار بگذارد و مثل گل پژمرده ای برای همیشه در خودش مچاله شود و ...
خودم را میان پتو قایم کرده بودم، از همه ی دنیا... یادت هست؟ گفتی آرام می شوی... پرسیدم حتما؟ گفتی حتما.

آن خانم راهمان داد، بالاخره بعد از کلی شکایت کردن همه مان را راه داد، چند بار از ایست های گشت رد شدیم و غر نزدیم و گفتیم لازم است. باید همه را بگردند. دست آخر، وقتی فقط یک در با حسینیه فاصله داشتیم خانمی توی جیب من آشغال باقی مانده از گزی که هفته ی پیش خورده بودم را پیدا کرده بود و می پرسید:" این چیه؟" و من در حالی که حاضر نبودم آشغال گز را رها کنم و طرف دیگرش را چسبیده بودم می گفتم:" آشغال گزه!" می خواست از دستم بکشد و من طرف دیگرش را می کشیدم و می گفتم:" خانم به خدا چیزی نیست! فقط یه آشغال گز ساده ست!" شک کرد؛ از دستم گرفت و تویش را نگاه کرد و خیالش راحت شد. هراسان پس اش گرفتم و دوباره توی جیبم گذاشتم و خیال خودم هم آسوده شد...
و بالاخره گذاشت از در حسینیه رد بشویم و میان جاهای خالی یک جای خوب برای خودمان پیدا کنیم، بهترین جایی که بنشینیم و آقا را ببینیم. آقا را خیلی خوب و واضح ببینیم....

به لیستم روزی را که با همه ی اضطراب کنکور بلند شدیم و از نمایشگاه کتاب سردرآوردیم را هم اضافه کن، روزهایی را که منصوره پیام داد و همه مان را راهی مشهد و جنوب کرد را هم بنویس، آن روز را که با دخترخاله هایم زیر باران بازار سرشور مشهد راه می رفتیم هم. روزهای بهاری و مضطرب قبل از کنکور را هم، روز تولدم عزیزم حتی. روزهایی که آخرین امتحان های مدرسه را می دادیم، وقتی آقای عرب به همه ی بچه های پیش انسانی خودکار هدیه داد. روزی که فهمیدیم یاسمن رتبه یک شده، یا شبی که کد داوطلبی ام را در سایت سازمان سنجش وارد کردم و دیدم مقابل رتبه کشوری ام نوشته اند: 56.

شعار می دهیم. شعار های خوب و ناب و شعارهای بی مزه که من تکرارشان نمی کنم. لوس است که به آقای مهربان و پرمشغله ای که اجازه داده به دیدارش برویم بگوییم:" ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم!" یک حالت بدی مثل:" ما گل می خوایم یالا!" بهم دست می دهد. ولی "خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست" را با قوت تکرار میکنم. شب قبلش می گویم دلم می خواهد بروم توی حسینی بنشینم و مثل رزمنده هایی که از جنگ به دیدار امام می رفتند با صلابت "روح منی خمینی، بت شکنی خمینی" بگویم؛ انقدر بگویم که نفسم و صدایم بگیرد مگر نه اینکه "خامنه ای خمینی دیگر است، ولایتش ولایت حیدر است"؟
آقا می نشینند. چشم برنمیداریم. فاصله زیاد است. ولی باز هم خوب است، فردای فوت آقای مهدوی کنی است. آقای مهربانمان کمی غمگین اند، ولی می گویند از دیدنمان خوشحالند، می گویند که از دیدار با جوانان خوشحال می شوند و حس جوانی می کنند. من ذوق می کنم. برای همین برای هر بار تکبیر گفتن دست هایم را بالا تر می برم و به بالاترین نقطه که رسید مشتم را باز می کنم که آقا دستم را بگیرند و حواسم هست که لحظه پلک نزنم و فقط نگاه کنم. سرم را تکیه می دهم به ستون و پلک نمی زنم. لیلا می گوید همه چیز آنجا خیلی بارانی است، می گویم اگر زیاد بارانی باشد کم آقا را می بینم. می گوید:"تو بارون قشنگ ترن..."
آقا زود می روند، قبل از اینکه بفهمم چطور شده، به خاطر مشغله ی کاری که بی ربط به فوت آقای مهدوی کنی هم نیست. بچه های بنیاد ملی نخبگان یکصدا می گویند:" ای پسر فاطمه تسلیت، تسلیت..." می گویند از حسینیه بیرون بروید. نمی فهمم چرا انقدر زود تمام شد. احساس می کنم درست نمی توانم راه بروم، دست سنا را می گیرم و مدام به پرنیا می گویم که خیلی کم بود و پرنیا تایید می کند و در حالی که نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت توی خیابان جمهوری از هدی جدا می شوم و چند دقیقه بعد خودم را توی تاکسی می اندازم و اذان از رادیو ی تاکسی در حال پخش شدن است که به مدرسه می رسم....

از بهترین روزهایم روز اولی که  مدرسه رفتم و راه میدان صنعت را گم کردم و کیلومتر ها را پیاده پیمودم هم هست، اولین روزی که پشت سر استاد توی کلاس دویدم و همه ی آن موقع هایی را که پشت لپ تاپ نشسته بودم و برای کلاس فیلم و پاورپوینت درست می کردم یا وقت هایی را که با نگار خرابی ها لپ تاپ مدرسه را بررسی می کردیم، یا صبح هایی که نیلوفر و مبینا و زهرا سادات "سلام استادیار" می گفتند و همه ی لحظاتی که "استادیار" صدایم می کردند و بار اولی که یکی از بچه های آمد جلوی در اتاق دبیران و من را "خانوم رحیمی پور" خطاب کرد و گفت بیایید سرکلاس و من چشم هایم گرد شد و همه ی لحظاتی که در مدرسه گذارندم و بچه ها را نگاه کردم و فکر کردم که همه شان را دنیایی دوست دارم.
و روز عرفه میان مسجد دانشگاه که فهمیدم آنها هم به لیست کسانی که باید برایشان دعا کنم اضافه شده اند، میان ذهنم توی قابی ایستاده اند و شادمانه لبخند می زنند و حتی با لحن های مخصوص خودشان "سلام استادیار" می گویند...

سی مهر هزار و سیصد و نود سه بهترین روز این نود و سومین سال قرن چهاردهم هجری برای دختری هجده ساله که من باشم بود، وقتی چفیه ام را که یکی از دوستانم به مناسبت رتبه ی کنکورم داده بود و قبل از آن چفیه ی آقا بود را توی کیفم می گذارم و وارد دبیران مدرسه می شوم. وقتی توی نمازخانه و کلاس می نشینم و بچه ها می آیند و می پرسند که خانوم آقا رو دیدین؟ و وقت های دیگر که گیرم می آورند و برای هزارمین بار سوال می کنند:"شما آقا رو دیدین؟"

و من می گویم بله. دیدمشان، 30 مهر 93 توی حسینیه ی امام خمینی کنار آن ستون نشسته بودم که آقا آمدند و دیدمشان، با همین دو تا چشم ضعیفم. از پشت همین شیشه های فتوکرومیک عینکم. خودِ خود آقای مهربانمان را دیدم و آن روز بهترین روز امسال من، یا حتی بهترین روز زندگی ام بود...

بچه تر که بودم، خواهرم می گفت هجده سالگی سن خاصی است، شاید برای همین هم حضرت زهرا (سلام الله علیها) در هجده سالگی شهید شدند، حرفش را باور نمی کردم تا دانشجو و استادیار شدم، تا کنار مجسمه ی فردوسی و روی صندلی های اتاق دبیران نشستم، باور نمی کردم تا روز عرفه ای که سر از مسجد دانشگاه در آوردم و روزهایی که برای سومین بار روی خاک مقدس شلمچه و آسفالت های مهربان بازار سرشور راه می رفتم. باور نمی کردم تا شب شام غریبانی که توی حرم امام رضا حتی یک متر مربع هم جای خالی برای نشستنمان نبود و حمیده به امام رضا (علیه السلام) گفتند که ما جا نداریم آقا، هوا هم سرد و بارانی است ما را هر جا خودتان می دانید ببرید و خانوم پرنیان زنگ زد و گفت که بیایید صحن انقلاب و لحظه ای بعد مقابل پنجره فولاد و زیر باران دعای توسل می خواندیم. هجده سالگی هم را باور نمی کردم تا وقتی که از حالت یک غنچه پژمرده که گوشه ی اتاق کز کرده بود در آمدم و سعی کردم بزرگ شوم، بدون اینکه بزرگ شوم. هجده سالگی ام را باور نمی کردم تا دیدم که درون شعله ورم می تواند بدون اینکه میان زندگی سرد و یخ اجتماعی حل شوم آرام بگیرد و هجده سالگی ام را باور نمی کردم تا روزی که آقا از در پشتی حسنینه امام خمینی بیرون آمدند و توی دلم "روح منی خمینی، بت شکنی خمینی" می گفتم و مگر نه اینکه خامنه ای خمینی دیگر است...؟

 

پایان.

 

پ.ن: خودم هم یادم می رود که یادداشتش کرده ام، یک روز سر کلاس توی آخرین صفحه ی آخرین درس کتاب می بینم و یادم می افتد موقعی که مشغول زیر و رو کردن سایت آقا برای پیدا کردن تک جمله ای برای سوال امتحان درس ده بودم این ها را آخر کتابم نوشته ام، برگرفته از سخنرانی آقا و مدیر بنیاد ملی نخبگان توی همان روز طلایی...

و شاید این آخرین صفحه خلاصه همه نود و سه ای باشد که تا 25 ساعت دیگر پایان می یابد...

پ.ن: قسمت توی کادر از حرفای رییس بنیاد ملی است.

نود و سه


+تاریخ جمعه 93/12/29ساعت 12:35 صبح نویسنده polly | نظر