• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : اصراري به خواندن نيست...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    تازه مي فهمم واقعا چقد دلم برات تنگ شده و چقد سخته يه سال صب کنم که تو هم فارغ التحصيل شي تا من هم حرف هايي رو که تو گلوم رسوب کرده برات بگم...
    خانوم پرنيان!! هموني که توک زبوني حرف مي زنه يه کم؟ قدش بلنده؟ آره پولي؟؟
    پاسخ

    فهيمه؟ تو از اعماق تاريخ اومدي؟ خانوم پرنيان و از کجا مي شناسي دختر؟ چه قدر حرف مونده که وايسيم وسط راهرو در حالي که همين طوري دست مي ديم بهم بزنيم مگه نه؟ صبر داشته باش فهيمه زود تموم ميشه... و منم بالاخره يه روز که خيلي دور نيس به پرورشي راهنمايي برميگردم... تو هم اونجايي ديگه مگه نه؟ بعد با هم عشق بي شائبه خواهيد مي خونيم و همه تحسينت مي کنن که چه قدر صدات قشنگه... بعد ياد اون زمستون اول دبيرستان من و دوم دبيرستان تو مي افتيم و شال گردن هري پاتر من و اون خرگوش کوچولويي که براي تولدم بهم دادي و هنوزم بهش افتخار مي کنم! مگه نه؟ من برميگردم و بازم قد تو از من کوتاه تر خواهد بود و بهت مي گم بوته ي گوجه فرنگي... تو هم بهم ميگي درختي که به گردنش شال گردن قرمز و نارنجي بستن... اميدوارم همه اينا رو به ياد بياري خانوم علي عسگري... :)