مادر مسعود شصت چي خيلي به موپالمو مياد !نه؟
ديشب جومونگو ديدي؟
آخي ! دلم برا سويا سوخت!
مي گم اين موپالمو به غير گريه و ناله و زاري كار ديگه اي هم بلده ؟!
منم دارم از دست مي رم !
سحر نشسته بودم زير پنجره،وقتي پا شدم سرم محكم كوبيده شد به لبه ي در پنجره ... اشكم داشت در ميومد ... هر چي فحش و محش بلد بودم نثار در پنجره نموديييييييييييييييييم!
عقده اي بشي!
دلت بسوزه و ( اوني كه موج اف ام مي گه!!!)
بابا احساسات!بابا كودك درون!بابا اين كاره!
بابا نويسنده!بابا احساساتي!
بابا دختر!بابا عروسك!بابا خرس كوچولو!...
بابا و درد!
چر از دست رفتي؟
جـــــــــومـــــــــــونـــــــــــگ!
هيچ وقت تركم نكن!