• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : فصل آخر: معلم بازي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 34 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    + نوبهار 


    جدي؟

    واقعا فرشي بود؟

    پاسخ

    پس ايني كه هي درو وا مي كرد سين جيم مي كرد خودمون بوديم؟ :)
    + نوبهار 


    دوميش هم مال خودمه

    با حال بود بهتر مي شد اگه ناظم هاش واقعي بودن

    نه؟

    پاسخ

    ناظم هاش واقعي بودن بابا! فرشي بودش!

    سلام

    آخي.

    حالا خانوم معلم ها چي درس دادن ؟!

    منم ميخوام.

    پاسخ

    نرگس يه نمودار كشيده بود كه داشت مي گفت : نمي دونيم اين نمودار چيه! عارفه هم به طور كلي چيزي درس نداد چون وسط كلاس كوثر يهو تصميم گرفت كه غش كنه تا عارفه نازشو بكشه من حسودي كنم. كوثر هم مي خواست امتحان بگيره عارفه رو برد پاي تخته عارفه هم اين يه بيت شعر رو نوشت شروع كرد نگاه كردن به كوثر... بعد يهو مطهره(مسئول نشريه) اومد تو و فكر كرد ما ديوونه ايم... بعد داستان عوض شد....
    + نوبهار 


    اولين نظرت مال خودمه

    با اين که اين يکي بلنده ولي مي خوام بخونمش

    وقتي خوندم نطرمو مي دم.

    پاسخ

    آفريــــــــــــــــــــــــــــن نوبي...! من به تو افتخار مي كنم....
     <      1   2   3