سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگر بگویم ابراهیم حاتمی کیا نجاتم داد مسخره ام می کنید. ولی واقعا این اتفاق افتاد. من زخمی و خسته بودم. هیچ چیز آرامم نمی کرد. در تمام لحظه ها علی رغم تمام زیبایی های زندگی احساس می کردم که دنیا را بی جهت اشغال کرده ام. بعد چه شد؟ یک روز دیدم مقابل حاتمی کیا نشسته ام و او از نوشته ام که خوانده است حرف میزند. مدام از خودم می پرسیدم چرا او باید نوشته من را بخواند؟ مگر این مردی که جلوی من نشسته حاتمی کیا نیست؟ همان حاتمی کیای بزرگ! همانی که همه قبولش داشتند و من در تمام سال های نوجوانی و جوانی بهش نقد داشتم. همانی که آژانس شیشه ای اش را هزار بار دیدم و دیالوگ هایش را حفظ کردم و برای «چ» و به «به وقت شام»ش توی صندلی های جشنواره فجر فرو رفتم و برای صحنه های هیجان انگیز «بادیگارد» توی تالار چمران دانشکده فنی دست زدم و خندیدم. حالا چرا من اینجا بودم؟ اصلا مگر من که بودم؟ چرا داشتم وقتش را می گرفتم و او به جای اینکه به فکر فیلم جدیدش باشد نشسته بود و راجع به مزخرفات من حرف میزد؟ بعد از آن لحظه ها این قدر حالم بد بود که دلم می خواست توی همان بی آر تی ولیعصر بمیرم. دلم نمی خواست کسی من را ببیند. دلم نمی خواست کسی به من اعتماد کند. دلم می خواست همان معلمِ گمنام کتابخوانی بمانم که جان می کند و فقط از مادرها فحش می خورد که بچه هایشان را منحرف کرده. آن روز توی بی آرتی ولیعصر یاد اولین روزی بعد از مسئولیت افتادم که به علیمحمدی رفتم. دیگر لازم نبود جلو بایستم تا بقیه پشت سرم نماز بخوانند. توانستم بروم صف آخرِ آخر و شما نمی دانید آن ته نشینی چه قدر لذت بخش بود. بعد از آن دیگر دلم نمی خواست حتی لحظه ای دیده شوم. حاشیه ی امنم، دور از چشم آدم هایی که مدام نگاهت می کردند بهترین جای دنیا بود.

اما آن روز بدون اینکه بفهمم چه شده مقابل ابراهیم حاتمی کیا نشستم. آن روزها بدون اینکه بفهمم چرا خانم حداد من را کشاند و معلم کتابخوانی کرد و بهم اطمینان کرد. از اعتماد آدم های متنفر بودم. به هیچ کس نمی توانستم یقین داشته باشم. همه شان بالاخره یک روز زمینت می زدند. این چیزی بود که آدم های بسیج در آن 21 سالگی تلخ یادم دادند. بهت اعتماد می کنیم ولی وقتی ذره ای بلغزی کنارت می زنیم. دلم نمی خواست دیگر هیچ نوعی از بشر به من و توانایی هایم اعتمادی کند که بعدا خدشه دار شدن آن اعتماد بخواهد عذاب روحم باشد. می خواستم آدمِ خودم باشم. خودِ ساده ی معمولی ام.

ولی نشد.

آن روز توی بی آرتی ولیعصر تا پای جان دادن رفتم.

ولی نشد.

و بعد تر با خودم تصمیم گرفتم اگر روزی آدم مهمی شدم و کسی از من پرسید موفقیتت را مدیون چه کسی بودی. حتما تعریف کنم که دوشنبه بعد از ظهر با چند فاصله از ابراهیم حاتمی کیا _که هیچ وقت هم قبولش نداشتم_ می نشستم و از اعتمادی که او به جوان ها می کند حظ می کردم. بعدتر ها اگر آدم مهمی شدم حاتمی کیا را یادم نمی رود، خانم حداد را هم یادم نمی رود و به جوان تر ها اعتماد می کنم. کارهای بزرگ دستشان می دهم تا با آزمون و خطا و بالا و پایین درستش کنند و به خودشان باور پیدا کنند.

شاید برای همین است که وقتی دیشب؛ دوباره همان بحث های احمقانه ی تکراری سر باز می کند فقط سکوت می کنم. انکار نمی کنم که قلبم درد می گیرد. انکار نمی کنم شب با درد خوابم می برد. حتی انکار نمی کنم که از عصبانیت تمام بدنم می لرزد. ولی وقتی به خودم می آیم همه چیز از نظرم مسخره است. چه دلیلی دارد یک نفر (که مثلا یک زمانی دوستم بوده) راه بیفتند و هر جا دستش رسید برای من بزند؟ این یا از بیماری است یا از حسادت. وگرنه که نه من آدم مهمی هستم نه سر راه او ایستادم. ما فرسنگ ها باهم فاصله داریم. قلب هایمان هم فرسنگ ها باهم فاصله دارد. انکار نمی کنم که هنوز هم که این ها را می نویسم درد تمام وجودم را می گیرد. انکار نمی کنم آن روز که رفتم علیمحمدی دلم برای در و دیوار پر کشید و از آن هم غربت دلم گرفت. خودم را آرام کردم که این در و دیوار من را یادشان نرفته و نمی رود. تمام تنهایی ام را یادشان می ماند. حالا هر کس هم که می خواهد من را منزوی کند و از اینجا بیرون بیندازد. مگر دیوارهای علیمحمدی فراموش می کنند؟ هیچ وقت یادشان نمی رود و زین جهان گذرا همین مختصر اشارتی ... ما را بس...

راستی این را هم بنویسم. که «منزوی» کیست؟ چه قدر یادآوری حرف هایشان حالم را بد می کند. دلم می خواهد تمام زندگی را بالا بیاورم. ولی دیگر مهم نیست. یکسال گذشته. گذشتن یک سال از حادثه مسخرگی اش را بیشتر می کند. و من می توانم با عصبانیت به همه اش بخندم.

 

حالا اینجایم. نشستم و لیست های کلاسم را مرتب می کنم و گیج شده ام. اما آدم خودم هستم و مهم نیست خاطرات خوبم در بسیج دانشجویی هیچ گاه هپی اند نشدند.


+ تاریخ شنبه 97/11/20ساعت 10:24 صبح نویسنده polly | نظر

وقتی خسته‌ام، بداخلاق‌ترم، خیالباف‌ترم، دیوانه‌ترم.ممکنه دست به هر کار جنون‌آمیزی بزنم و هر حرف عاشقانه‌ای و مگویی رو به زبون بیارم. برای همینه که از یه جایی به بعد به خودم یادآوری می‌کردم که بخواب دلبندم. خواب چیزی رو حل نمی‌کنه فقط باعث می‌شه مغزت بهتر کار کنه

حالام مساله نه دوری و دلتنگیه نه ازدواج کردن فلانی‌های متعدد و مکرر. مساله فقط اینه که دیشب تا 3 صبح برگه صحیح کردم و حالا به غایت خستم... وقتی بخوابم همه چی درست می‌شه. همه می‌دونن که خواب رویای فراموشی‌ست...


+ تاریخ چهارشنبه 97/8/30ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر

اگر برای ابد

هوایِ دیدنِ تو

نیفتد از سر من

چه کنم؟

...


+ تاریخ چهارشنبه 97/8/23ساعت 9:21 عصر نویسنده polly | نظر

.

آن قسمتِ خوش‌بینِ خوش‌حالِ زیباییِ‌شناس و آنی‌شرلی وجودم را پیدا کردم.

همان قسمتی که از نوجوانی تا الان توی گوشم می‌خواند "یک بار آنی به ماریلا گفته بود : به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزی نیست که همه اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه‌های مروارید از گردنبند پایین می‌ریزد"

و بعد از پا گذاشتنِ دوباره توی دانشگاهِ بارانی، بعد از گوش‌کردن به صدای باران توی کتابخانه‌ی‌مرکزی و صدای آشنای مکبر مسجد و ایستادنِ دم غروب وسط چارراه و نگاه کردن به آسمان و بی‌آر‌تی و راهِ همیشه طولانی برگشت به خانه و واج‌آرایی دو صفتِ مهربانِ "خیس" و "خسته" و فاطمه‌نورا که بیدارش کردم و بی حوصله بود و از این طرف به آن طرف می‌افتاد و حتی مانتوی عزیز قدیمی‌م و کفش‌هایِ "ساخت ایران" عزیزم و رد شدن از آن قسمتِ آشنای خیابان 16 آذر و مضحکه کردن هزارباره‌ی تلخ‌ترین خاطرات و لرزیدن از سرما جلوی پمپ‌بنزین تابناک و محمود کریمی که توی گوشم با شور می‌خواند "عشق حسینی شدنه" و هزار چیز کوچکِ این شکلی دیگر که بالاخره به چشمم آمد و به خاطر تک‌تکشان تا عمق وجودم لبخند زدم. فهمیدم که دانه‌های مروارید این گردنبند گمشده را پیدا کردم. بالاخره مثل تمام روزهای دیگر زندگی‌ام، شده‌ام همان که #همیشه بودم. همان که در توصیف نوجوانی‌اش می‌گفتند:"عاشقِ شاد ی بود" و من برخلاف خیلی دیگر از نوجوان‌ها، به جای گریه و عصبانیت با بالا و پایین پریدن و از خوشحالی جیغ‌زدن و بلند بلند خندیدن بزرگ شده‌بودم. دانه‌های مروارید، هیچ‌وقت نمی‌گذاشتند روزِ بد وجود داشته‌باشد.حتی بدترین روزها به خاطر لبخند گرمی‌بخش دوستانم یا پرده‌کلاس که آرام و به صورتم می‌خورد یا آفتاب تابیده کف حیاطِ مدرسه عزیز بودند.

حالا بعد از مدت‌ها فرورفتگی در پُرچین‌ترین قسمت‌های وجودم، باز آنی‌شرلی پیدا شده‌بود و مهم نبود که دلم چندبار به خاطر باز شدن سر یک زخمِ عمیق و قدیمی پایین می‌ریزد. مهم نبود که یک نفر توی سرم همیشه هست که مسئول یادآوری خاطرات تلخ است و مهم‌ نیست که این تلخی‌ها مدت‌هاست که مثل قطار از مقابل چشمانم رد می‌شوند، مهم این است که بالاخره خودمم. همان که همیشه بودم، همان خودِ ساده‌یِ معمولی‌ام که نه برای مامورین اطلاعات جذابیت دارد، نه برای گنده‌های مملکتی و نه قرار است گنده شود نه جایی را تکان بدهد. یک معلمِ ساده با افکار رنگارنگ که شب‌ها به خاطر اینکه به دردِ دلتنگی خوابش می‌برد خدا را شکر می‌کند و آنی‌شرلی وجودش را بالاخره پیدا کرده‌است...


+ تاریخ سه شنبه 97/8/22ساعت 3:0 صبح نویسنده polly | نظر

تو داری درد می‌کشی، مهربون درونم داره می‌میره. بی‌رحمِ درونم داره می‌گه هر مریضی، هر سرماخورده‌ای خوب می‌شه. چه تو حالشو بپرسی، چه نپرسی. چه نگرانش بشی چه نشی، چه قلبت براش تند تند بزنه چه نزنه. بی‌رحم درونم می‌گه تو جون می‌دی ولی اون حتی نمی‌فهمه نگرانشی. پس بهتره لال شی و بشینی یه گوشه. از گفتن چه خیری دیدی؟ چه فرقی بود بین نشون‌دادن اون همه دوست‌داشتن و نشون ندادنش؟ حالام سکوت کن. دلسوزی و دلتنگی دلایل خوبی برای تکرار یه اشتباه نیستن.

 

مهربونِ درونم ولی داره جون می‌ده، از تصور اینکه دیروز حالت بد بوده. اگر هنوز همه‌ی وجود مهربون بود و به دو تکه بی‌رحم و مهربون تقسیم نشده بودم امشب می‌موندم پیشت و سرمو می‌ذاشتم کنار سرت و نفس هاتو می‌شمردم. مثل همه‌ی شب‌هایی که به خاطر خواب‌های آشفته‌ت دلم ریخته‌بود، یه زمانی می‌دونستم موقعی که دستات تکون‌های آروم و عصبی می‌خورن یعنی خوابت برده. و اون تکون‌ها به خاطر فشارهای طول روز بود. دست‌هاتو سفت می‌گرفتم تا تکون نخوره. ولی افاقه نمی‌کرد، پس تا وقتی که خوابم ببره نفس کشیدنت رو تماشا می‌کردم. و بعدش فکر می‌کردم اگر یه روزی نبینمت چی؟ اگر یه روزی برسه که خسته کف علیمحمدی کنار هم خوابمون نبره چی؟ اگر یه روزی برسه و نتونم این نفس‌هاتو نگاه کنم چی؟ و یه بار به خاطر همین زدم زیر گریه. تو از صدای گریه‌ی من بلند شدی و بغلم کردی. فکر کردی خواب بد دیدم و ترسیدم. ولی من از ندیدن تو می‌ترسیدم. هیچ‌کدوم از اینارم نگفتم. فقط بیدار موندم و روشن شدن هوا رو تماشا کردم.

 

حالام دلم داره می‌ریزه از تب و شب‌های سختِ تو. ولی چه فرقی می‌کنه. بودن یا نبودن من برای تو هیچ تفاوتی نداره، برای خودم هم هر دوش دردناکه. حالا فقط انتخاب کرده‌ام به طرز متفاوتی درد بکشم.

 

خوب می‌شی. همه‌ی سرماخورده‌های عالم خوب می‌شن. منم بدون اینکه تو حالمو یپرسی خوب شدم... عشق دروغ بزرگیه که ما به دنیا گفتیم تا قشنگ نشونش بدیم....


+ تاریخ دوشنبه 97/8/14ساعت 12:12 صبح نویسنده polly | نظر

چرا دلم گرفته و هیچ طوره باز نمی شود؟ مشکل کجاست؟ مگر نه اینکه من معلم خوش بخت هشتم ها و دهم ها و هفتم و نهم ها و همه ی آن بچه های عزیز هستم؟ مگر همه ی سال های نوجوانی ام روسری ام را زیر چانه ام گره نزدم و ادای معلم ها را در نیاوردم؟ مگر همه ی نوجوانی ام سرکلاس های خالی به صندلی ها خیره نشدم و وانمود نکردم که شاگرد های آینده ام آنجا نشستند؟ چند بار صبر کردم که زنگ ناهار برسد و کلاس دوم ریاضی خالیِ خالی شود و روسری ام را زیر چانه ام گره بزنم و روی سکویش بایستم و خیال کنم شاگرد هایم آنجا نشسته اند؟ خب حالا نشسته اند و من هم معلم شان هستم. پس چرا شاد نیستم؟ پس چرا ذوق زده نیستم؟ پس چرا صبح ها همه کشدار و تلخ اند؟ چرا شب ها سخت می خوابم و روزها سخت تر بلند می شوم. پریشب موقع خواندن کتاب عروس دریایی نفسم گرفت. حس کردم دیگر نمی توانم دوام بیاورم. حس کردم باید با صدای بلند گریه کنم. تا بلکه این همه تلخی از جانم بیرون برود. مثل پارسال زمستان که خسته شده بودم... توی مسجد دانشگاه زانو زدم و تا می توانستم گریه کردم. دلم نمی خواست زهرا متوجه حالم شود. مدام امام زمان را صدا می کردم و می گفتم تمامش کن... همین جا تمامش کن. این قدر گریه می کنم تا دیگر این فکر ها و این درد ها از سرم بیرون برود و تا بیرون نرفته بلند نمی شوم. اولین بار بود که نمی خواستم زهرا بیاید و زیر چانه ام را بگیرد. ولی زهرا آمد و زیر چانه ام را گرفت و هر چه گفت چه شده نگفتم. از کجا می توانست بفهمد چه شده؟ خودم هم درست نمی فهمیدم که چه شده است؟ گفت مطمئنم عاشق شدی! عزیزی همان موقع توی حیاط مسجد زیر گریه زده بود و زهرا رفت. حداقل هر چه شده... زهرا دیگر نباید نگران گریه های من باشد. زهرا از اولش هم بیش از حد نگران من بود. یا شاید وانمود می کرد که بیش از حد نگران است... در هر حال هر چه که بود، گریه های آن زمستان ادامه داشت. بقیه اش را یادم نیست، فقط یادم هست یک روز بعد از جلسه ی آموزش وقتی توی اتاق جلسات تنهای تنها نشسته بودم و منتظر بودم جلسه ی کانون جهادی شروع شود. تا توانستم گریه کردم. هق هق هم گریه کردم. می ترسیدم هر لحظه کسی، یکی از پسرهای آنجا در را باز کند و من را ببیند. که نشسته ام و بلند بلند گریه می کنم. هر کس می آمد وحشتناک بود. ولی آن اطراف شلوغ تر از آن بود که کسی متوجه صدای هق هق من شود. من فقط دو دستم را روی چشمانم گذاشتم و تا می توانستم گریه کردم. و همین پریشب باز همان حس را داشتم. احساس کردم نفسم گرفته و تا بلند بلند گریه نکنم نمی توانم نفس بکشم.

زهرا اعتقاد داشت زندگی ذاتا تلخ است. برای همین ما باید تحملش کنیم. ولی من اعتقاد داشتم زندگی ذاتا زیباست و ما باید برای رسیدن به زبیایی بیشتر همراهش شویم. برای همین بود که چیزهای کوچک، آرزوهای کوچک مایه ی خوشحالی ام بود. برای همین بود که برخلاف زهرا، باران دم صبح، شکفتن گل ها، بهار و عشق و دوستی بهم انرژی می داد و یادم می انداخت زندگی ذاتا زیباست. مثل عمو فیضی که بعد از ظهر ها توی شبکه 2 کاردستی درست می کرد و هزار بار می گفت:«بچه ها! خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد» و یک کاردستی درست کردن بعد از ظهر چه قدر درس خداشناسی به ما می داد. خدایی که زیبا بود و زیبایی ها را دوست داشت. پس می توانستیم ذوق کنیم و پرواز کنیم. برای همین بود که من روسری ام را زیر چانه ام گره می زدم و برای کلاسِ خالی دوم ریاضی معلمی می کردم و از خیال این رویای شیرین لبریز می شدم. برای همین است که زندگی من برخلاف زهرا مکانیکی نبود. لطیف بود. مثل مخمل، مثل سطح لطیف گل ها و اصلا شاید به خاطر همین چیزها بود که همدیگر را نمی فهمیدیم. شاید برای همین است که نبودن من در زندگی او مثل نبودن هزار نفر دیگر در زندگی اش هیچ تفاوتی نمی کند. اما من، دارم جان می دهم. نه به خاطر او... که به خاطر همه ی دوستی هایی که در کشمکشِ قدرت از دست داده ام . به خاطر همه ی نگاه هایی که از دست داده ام و از همه مهم تر به خاطر نگاه لطیف و مهربان خودم به عالم که زخمی شده و لایه ای از تیرگی و سوء ظن رویش را پوشانده. و خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد. و عمو فیضی یک میلیارد بعد از ظهر کودکی ام این را تکرار کرده و کاغذ تا زده و قیچی کرده که به اینجا برسم؟ بین این همه زیبایی دلم این قدر سنگین باشد که نتوانم از جایم بلند شوم؟

زیبا بود که زهرا را، زهرا صدا می کردم نه به اسم فامیلی اش. این را کی فهمیدم؟ وقتی معاونش شدم و دیدم نمی توانم دیگر به اسم فامیلش صدایش کنم انگار که دیگر دهانم به گفتن آن کلمه نمی چرخد. آن هم من که به سختی می توانم فاطمه و زهرا ها را به اسم کوچکشان صدا کنم. چه قدر آن روز ها از این زیبایی لذت می بردم. بعد تر ها زهرا چه می گفت؟ تو در نوجوانی گیر کردی، احساساتی داری که مربوط به آن دوران است و تو باید طی ش کرده باشی. برای همین نیاز داری تا به کسی محبت کنی. من را جایگیرین لیلا کردی و فلانی را جایگزین من...

زهرا چه قدر تلخ و چه قدر مکانیکی بود. و چه قدر نمی فهمید و چه قدر با این نفهمیدنش و طعم تلخ فکر هایش خنج به روحم می انداخت. چه قدر این نگاهش که تصور می کرد من تا همیشه صبور می مانم دلم را می شکاند. چه قدر باعث می شود تصویر عمو فیضیِ کودکی ام از مقابل چشمانم محو شود و زیبایی ها را نبینم و یادم برود می شود از عوض کردن اسم کانتکت آدم ها توی گوشی ام ذوق کنم. از اینکه می توانم با کسانی صمیمی شوم و اسمشان را که رسمی ذخیره شده را صمیمی کنم و زهرا نمی فهمید که وقتی با درد اسمش را از زهرا به نام فامیلش تغییر دادم به خاطر این نبود که لج کرده باشم یا عصبانی باشم. هیچ کدام نبود. من فقط می خواستم به چیزی وانمود نکنم که نیست. که دیگر نیست. که دیگر نمی شود فیلم بازی کرد و وانمود کرد زیباست وقتی نیست...

امروز بازی پرسپولیس و یک تیم ژاپنی بود در جام باشگاه های آسیا. فینال هم بود. آموزش و پرورش گفته بود مدرسه ها فوتبال را پخش کنند. ولی مدرسه زیر بار نرفته بود. فقط گفت زنگ تفریح می گذارد بچه ها تماشا کنند. تلویزیون و سایت مدرسه هیچ کدام راه نیفتادند. آخرش من ایستادم جلوی در حیاط و با تلویبیون شبکه 3 را آوردم و دست را بالا گرفتم و تا یک ایل دختر هیجان زده از صفحه ی 4 اینچی گوشی ام فوتبال را تماشا کنند که صدا هم نداشت و یک هیچ عقب هم بودیم و یک گل دیگر هم خوردیم. اما هر چه بود. این صحنه، در حیاط پاییزیِ مدرسه صحنه ی زیبایی بود و اگر من، منِ چند وقت گذشته بود. احتمالا از خاطره اش تا می توانستم لبخند می زدم. پس چه به سرم آمده که حتی شور نوجوان ها هم زنده ام نمی کند؟ چه را در من کشتید شما؟ چه را فدا کردم در این کشمکش؟ وارد کدام بازیِ اشتباه شدم که به اینجا رسیدم...؟

باید نوشت...

باید نوشت...

فعلا فقط همین را می دانم، و فقط به همین خاطر است که به این گوشه ی امنم پناه آوردم...


+ تاریخ شنبه 97/8/12ساعت 8:18 عصر نویسنده polly | نظر

آدم ها را سرزنش نکنید! این مدام سرزنش کردن و سرکوفت زدن به جانشان فرو می رود و خفه شان میکند. بعد شما می روید و آن کسی که می ماند آن ها هستند. که مدام با خودشان می گویند، یعنی من این قدر بدردنخور و ناتوان بودم؟ این دقیقا همان حرفی است که امروز به کوثر می زنم و هر چه خلافش را میگوید. هر چه می گوید تو توانایی و هر کسی اشتباهات خودش را دارد و هیچ کس انسان کامل نیست باور نمیکنم. این قدر این ناتوانی به عمق جانم نفوذ کرده. حس می کنم هر قدمی که بر میدارم اشتباه است و همه ی بقیه ای که ایراد می گیرند درست می گویند و معیاری برای سنجش درستی همه ی اعمال وجود دارد و آن هم دقیقا نقطه ی مقابل آن کاری است که من انجام می دهم.

بعد به پشت سر خودم نگاه می کنم و کارهای خوب خودم را یادم رفته و همه ی سرزنش ها را یادم مانده. مثلا این بچه های ادبیات که نشسته اند توی گروه و فحش را کشیده به هر کس پیش از خودشان بوده اند توی نگاهم بزرگ میشوند ولی یادم رفته پارسال برای زنده ماندن ادبیات چه قدر نفس زدم و فحش خوردم... چه کسی می فهمد... چه کسی قرار است بفهمد؟ پس کی تمام می شود این چکمه ای که روی گلویم گذاشته شده و نفسم را گرفته؟ کی تمام می شود حس ناقص و ناتوان بودن؟ کی تمام می شود خط کشی خوب ها و بد ها و ناتوان ها و تواناها؟ این قدر خط کشی شده که خودمم هم افتاده ام توی این بازی ها... هی آن هایی را که ادعای توانایی می کنند را نگاه می کنم و می گویم این بود این همه قمپز؟ شما که از اولیات هم سر در نمی آورید

و خودم شده ام مهره ی این بازی! و مگر غیر از این است که آدم ها با نیت های خالص پای کار آمده اند و وظیفه ما نیست خط کشی کردنشان... چه شد این سرطان به جانمان افتاد که همه را باید خط کشی می کردیم؟ اصلا چه شد که این طور شد؟ یا من کوچک بودم و نمی فهمیدم و بزرگ تر که شدم درکش کردم... هر چه هست تلخ است... خیلی هم تلخ است...

 

و بعد

توان گفتن اینجایش را ندارم، بین فحش های بچه های ادبیات یادم افتاد که چه قدر برایم مفهوم ادوار و فرمانده پررنگ بود. فرمانده چه قدر بزرگ و عزیز بود، یادم افتاد هنوز که هنوز احترام مونا برایم جنس دیگری است و به پوررجبیان طور دیگری نگاه می کنم... و تازه فهمیدم چرا این همه سرزنش خنج به روحم انداخته... این را وقتی فهمیدم که حمیده آمد و گفت چرا گفتی ضعیف ترین دوره ی ادبیات بودی؟ و یادم افتاد که حمیده فارغ از همه ی اتفاقات یک سال گذشته هنوز قبولم دارد و چه خوب که حمیده قبولم دارد... که اگر قبولم نداشت هیچ وقت بسیجی نمی شدم و خب مثل همه ی این روزها یادم افتاد که چند روز است زهرا حتی سلامم نکرده... و مهم نیست چون من به عالم هم اعلام کرده ام که دیگر ندارمش....

 

و همین...

پایان


+ تاریخ جمعه 97/7/27ساعت 7:16 عصر نویسنده polly | نظر

کی‌ام من؟

همان معلمِ خسته‌ی زیر باران

باران خوبی می‌بارد، برخلاف بهار و باران‌های بهاری هم حالم خوب است. نه صدایم گرفته نه سرفه می‌کنم نه پهلویم از درد تیر می‌کشد. نه دلم گرفته و نه احساس به‌درد‌نخوری و بیهودگی می‌کنم.نشسته‌ام توی اتوبوس ولنجک و هوای باران خورده به صورتم می‌خورد و با خودم فکر می‌کنم توی این هوا باید به چه کسی فکر کنم؟

زندگیِ بدون معشوق حقیقتی بود که تمام نوجوانی وحشتش را داشتم. با خودم می‌گفتم پس صبح‌ها با چه امیدی از خواب بلند شوم؟ پس با چه چیز ذوق کنم؟ پس منتظر چه باشم؟ خیلی از نوجوانی‌ام گذشته. زندگی با عشق برایم تبدیل شده به زندگی با آرمان. آرمان ها خوب اند انگیزه اند عاقلانه اند ولی بیش از حد منطقی‌اند به دردِ منی که کل نوجوانی را با عاشقی طی کرد‌ه‌است و ادبیات خوانده نمی‌خورد. زیر باران پاییزی نمی‌شود به آرمان فکر کرد. بعد از کلاس خسته و زخمی در سجده‌ای که با عجله ذکرش را می گویم تا به مدرسه‌ی بعدی بروم باید به آرمان‌ها فکر کرد. به کتاب‌ها و کتابخانه و درس‌هایم. گرچه همه‌شان عزیزند ولی باعث نمی‌شوند چیزی از آن قسمت سینه‌ام نزدیک قلبم سر بخورد و پایین بیفتد. 

 

حداقل خدا را شکر که باران می‌بارد و مثل بهار امسال احساس خفگی نمی‌کنم احساس نمی‌کنم کسی با خمیر یا بتن جایی وسط قفسه سینه‌ام را پر کرده‌ باران می‌بارد و حالم خوب است. باران می‌بارد و همه چیز به طرز خوبی معمولی است.

 

نوجوان که بودم از معمولی بودن بدم می‌آمد. دلم می خواست متفاوت و منحصر به فرد باشم، اما تمام زخم‌های این یک سال باعث شد احساس کنم خودم بودن، همین خودِ ساده‌یِ معمولی‌ام خیلی هم خوب و ایده‌آل است...

 

باران خوبی می‌آید، من هم حالم خوب است گرچه کسی نیست که به او فکر کنم و خیال عاشقانه ببافم.


+ تاریخ سه شنبه 97/7/24ساعت 5:15 عصر نویسنده polly | نظر

نوشتن به معنی دیده شدن بود، این را همان روزی که تصمیم گرفتم وبلاگ‌نویس شوم می‌دانستم. اصلا شاید وبلاگ‌نویس شدم که دیده شوم. آن موقع نمی‌دانستم که در سال‌های آغازین جوانی یک روزهایی می‌رسد که بیشتر از هر زمانی دلم می‌خواهد هیچ‌کس هیچ‌کس من را نبیند، دلم می‌خواهد آن صف آخر اخر باشم، دلم می‌خواهد لای جمعیت گم شوم، دلم می‌خواهد وقتی می‌رسم کسی توی چشمم زل نزند. یک گوشه‌ی دیده‌نشدنی از دفتر فرهنگی دبیرستان فرهنگ و اتاق دبیران بانوامین برای من باشد که اصلا کسی نبینتم. توی روشنگر هم فرار می‌کنم و می‌روم دبستان توی اتاق خانم کریمی قایم می‌شوم تا کسی توی چشمم زل نزند. اگر زل بزند هم من را نمی‌بیند، خانم کریمی را می‌بیند و همین باعث می‌شود من بهتر بتوانم خودم را پنهان کنم.

 

کسی به من نگفته‌بود که در سال‌های اولیه جوانی، یک روزی می‌رسد که احساس می‌کنم زندگی نه برایم بستر لطیفی برای نفس کشیدن که دادگاه عظیمی‌ست که متهم و مجرم همیشگی‌اش خودم هستم. حالا هر کلمه هر جا که می نویسم وحشت می‌کنم، مگر یک توییت چند کاراکتر دارد؟ یا توی یک استوری چند عبارت جا می‌شود؟ اما همین هم من را به وحشت می‌اندازد. از آن دادگاه عظیم که حتی اعضایش را نمی‌شناسم ولی می‌دانم می‌توانند خیلی بی‌رحم‌تر از حد تصورم باشند. وقتی نوشته‌های عزیزم به مسلخ تقدیر عجیب‌ترین قضاوت‌ها رفتند تصمیم گرفتم دیگر ننویسم که دیده نشوم. برای همین کانالم را پاک کردم و هر روز دلم می‌خواهد از اینستاگرام فرار کنم.

 

21 سالگی کاری دستم داد که دیگر نمی‌توانم خودم را نشان دنیا بدهم، نوشته‌ها همیشه آینه‌ی احساسات من بود، ترس‌هایم، دوست‌داشتن‌هایم، نگرانی‌هایم و هزار چیز دیگر. اما در دادگاه بزرگی که همه چیز می‌تواند علیه تو استفاده شود ترجیح می‌دهم لال باشم. مدام توی مغزم یاد آن حرف‌هایی می‌افتم که از سر دوستی و استیصال زده‌بودم و چند ماه بعد عبارات محکومیتم بود‌ و باز لال می‌شوم و حتی الان هم می‌خواستم باز لال شوم ولی گفتم اینجا که دیگر کسی پیدایت نمی‌کند، گرچه 21 سالگی‌م نشان داد که حتی داخل جمجمه‌ام هم امن نیست‌ و دور نیست که روزی برسد که همین چند سطری که ساعت 5 صبح اینجا می‌نویسم بشود سند محکومیتم در یک دادگاه دیگر.

 

چند وقت پیش پرسید چرا دیگه باهام حرف نمی‌زنی؟ و گفتم آدم باید کنار دوستاش احساس امنیت کنه‌. گفت کنار من احساس امنیت نمی‌کنی و جواب دادم فقط وقتی سکوت می‌کنم و حالا که چندین ماه سخت و عجیب از آن گفت‌و‌گو گذشته با خودم فکر می‌کنم مهم‌ است که هر کس کنار کسانی که دوستشان دارد احساس امنیت کند. نه اینکه حرف های بهمن ماهم بشود دلیل محکومیت فروردین ماه و حرف های فروردین ماه علت داد و بیدادهای شهریور ماه‌... 

و حالا هر بار که در جمع قرار می گیرم بعدش پشیمانم، چرا رفتم؟ چرا حرف زدم؟ حتما حالا دارند پشت سرم تحلیل می‌کنند، که می‌کنند و بی‌رحمانه هم می‌کنند و حسن ظن لطیف 21 سالگی م تبدیل به سوء ظنی نابود کننده شده که مدام توی سرم چکش می‌کوبد که:"اطمینان نکن، از کجا معلوم حرفی که زده راست باشد؟ از کجا معلوم حرفی که الان می‌زنی قسمتی از یک پازل نباشد؟ و بعدتر توی جمع‌های سه چهار نفره به شور و مشورت گذاشته نشود؟" و اصلا چه کسی می‌فهمد این زندگیِ روی لبه تیغ چه‌قدر سخت و نفرت‌انگیز و تلخ است.

 

برای همین است که این روزها اغلب عصبانی‌م. برای همین است که خسته و زخمی‌م و شب‌ها دلم نمی‌خواهد بخوابم‌ چون مدام یک نفر توی سرم می گوید:"امروز هم تمام شد و چیزی درست نشد" برای همین است که این روزها برخلاف تمام زندگی از ویژگی‌های هویت‌ساز خودم بیزارم و ترجیح می‌دهم پنهان شوم. ترجیح می‌دهم کسی نبینتم و خب در این نبرد و کشمکش میان خودِ جدید و قدیمی‌ام این قلبم است که دارد پاره پاره می‌شود....


+ تاریخ دوشنبه 97/7/23ساعت 6:1 صبح نویسنده polly | نظر

#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_پایانی

.
به گواهی همان "ان مع العسر یسرا" لحظات شیرین و تلخ در سراسر زندگی کنار هم چیده شده اند، این خاصیت تلخی هاست که بی اراده در ذهنمان جاخوش می کنند و شاید خاصیت شادی هاست که مثل دانه های مروارید بدون اینکه درک کنیم از کنار هم دیگر می گذرند و فراموش می شوند.
و من هم دیدم که 94 دارد به پای اشتباهات و ناراحتی ها سقوط می کند، فکر می کردم بزرگتر که شوم وقتی به پشت سرم نگاه می کنم و به 94 می رسم جز تلخی و خاطرات سخت چیزی نمی بینم.
و شاید آنجا بود که تصمیم گرفتم 19 سالگی ام را نجات دهم، بعد با یک قیچی ظریف سراغ لحظه هایم رفتم، تلخی ها را با ظرافت جدا کردم و شادی هایم را از میانشان بیرون کشیدم، وقتی همه شان پیش رویم قرار گرفت دیدم حتی روزهای شادی م #بیشتر هم هستند. لحظاتی که کنار دوستانم گذارنده ام، جشن تولد ها، در خیابان به طرف دانشگاه رفتن ها، چرخ زدن میان کتابفروشی ها، کتاب خواندن ها، کلاس های نظم معاصر و همه لحظاتی که درکنارشان روزهای تلخ حقیرند.
94 برایم جوانی م سال سختی بود، سالی که عزیزترین های نوجوانی ام در مقابل چشمانم از دست رفتند، اما حالا، بعد از آن غروب شلمچه حالم خوب است. نفس های 94 امین سال قرن 14 م هم به شماره افتاده و ما خوش بختیم که زیر سایه ی مهربانی ش نشسته ایم، برایمان همه ی #عسرها در کنار #یسرها قرار داده و مقتدرانه نگاهمان می کند و لبخند می زند.


+ تاریخ جمعه 94/12/28ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر