یک دفعه به خودم آمدم و دیدم که سوگلی کوچک کلاس انشا های چهارشنبه ی سوم ب دارد در صندوق عقب ماشین را می بندد و راجع به گذر کردن از کدام اتوبان سوال می پرسد.
بعد یکمرتبه به خودم آمدم و دیدم جمع خوشحال و شاد آن کلاس کوچک و دوست داشتنی عقب سمند سوگلی نشسته ایم و عکس می اندازیم و به طرز غیر قابل باوری بزرگ شده ایم و هنوز هم به طرز بی نهایتی بابت داشتن یکدیگر خوش بختیم...
همان طور که دستش را روی کتابش گذاشته با حالت رویایی ای می گوید:
"خانوم؛ اشرف...."
اسم را هم می کشد... جوری که انگار تمام نمی شود.
تصویر عکسی در خیالم می آید که هردوشان دستشان را زیر چانه شان گذاشته اند به دوربین خیره شده اند. لبخند می زنم، "خدا شما را برای دل هم نگه دارد"
مثل دعای همیشگی "خدا تو را برای دل من نگه دارد..."
حالا نشسته ام اینجا، کمی ناراحتم، با خودم فکر می کنم که ناگریزیم که بعضی از دوستانمان را در گذر زمان از دست بدهیم، ناگریزیم که بعضی دیگر را خودمان با دست های خودمان کنار بگذاریم، ناگریزیم خودمان را از دنیای آن هایی که برایشان ضروری نیستیم کنار بکشیم...
و همه ی اینها غم انگیز است... آن قدر که دلت می خواهد، مثل همیشه که خیلی دلت می خواهد و نمی شود؛ سرت را توی کتابت فرو کنی و های های گریه کنی... بعد میان های های گریه کردنت بگویی:"خدا شما را برای دل هم نگه دارد..." خدا شما را برای دل هم نگه دارد....
پ.ن: خدا ما را برای دل هم نگه دارد...
پ.ن: اردیبهشت است... ما خوشحالیم... ما خوشحالیم....
پ.ن: می گفت آدم ها پایگاه های متفاوتی در شبکه های اجتماعی برای خودشان درست می کنند، اما نهایتا همه ی آن ها را متصل به وبلاگشان می دانند، برای آنها وبلاگ اصلی ترین قسمت شخصیت مجازی شان است، میان بلبشوی شبکه های اجتماعی هیچ جا برای من "من هم یک روز بچه بودم..." نمی شود... حتی اگر هیچ کس اینجا نباشد. حتی اگر هیچ کس دیگر نبیند و نخواند و نظر ندهد، میان همه ی پریشانی های دنیای مجازی آخر به همین جا برمیگردم... سرم را روی شانه مهربان پارسی بلاگ می گذارم و شاید یک قسمت عظیم از رشد زندگی ام را اینجا می یابم. من هم یک روز بچه بودم نهم اردیبهشت همین امسال هفت ساله می شود... هفت سال برای یک وبلاگ چیز زیادی است، حالا حتما وقت آن است که از کلاس اول دبستان فارغ التحصیل شود و خواندن و نوشتن بداند... هفت سال... هفت سال از بهترین روزهای زندگی ام...
حس اضافی بودن احساسی است که این روزها بر همه ی احساسات موجود غلبه دارد...
اردیبهشت می آید...
نوزده ساله می شوم...
پ.ن: باید بزرگ شوم....
متن ها طولانی برای روزهایی است که همه ی تفکراتم روی نقطه جمع شده اند...
این روز ها شاید فقط بتوانم بنویسم.
اردیبهشت می آید!
و نوزده سالگی من...
و بعد از این دوان دوان زندگی و زمان بالاخره به اندازه ی آن اختلاف همیشگی قد می کشم...
به شرط حیات...
پ.ن: و آن روز بغل یکی از عبارات درس چهاردهم می نویسم... با وجود ممات....
بعد از هفته های سخت،
خوشا صبح های پنج شنبه
خوشا استادیاری...
دست خودم نیست که از لبخند زدن بچه ها خوشحال می شوم...
خوشا...
خوشا....
زمان بی درنگ می گذرد،
و او هنوز مقاومت تعریف نشده ای در مقابل بزرگسالی از خود نشان میدهد.....
پایان.
پ.ن: زیر نظرم جواب داده بود، "انگار تو مردی! صداتو کم می شنوم این روزها... "
حالا چند ماه است که صدایم را نشنیده ای؟
مرده ام؟
هنوز هم گاهی می شود
که قلبم تند تند می زند و نوک انگشتانم کمی می لرزد.
بعد من دستم را جلوی صورتم می گیرم و لرزش خفیف انگشتانم را نگاه می کنم و می فهمم که آرام نشده ام، شاید فقط شعله های بی قرار درونم برایم سوزنده نیستند....
من این تند تپیدن ها و آرام لرزیدن ها را دوست دارم....
"آدمی که دوست خوب داره خوش بخته، هر کی دوست بد داشته بدبخت شده...."
دستش را گذاشته روی میز و می گوید:" خب معنی دوست فرق می کند" می پرسم:" پس باید با این آدم ها چطور بود؟" دستش را از روی میز بر می دارد مدل همیشگی تکان می دهد و می گوید:" در حد سلام و علیک و اینا..."
می گویم:" خب اینکه دوست نمی شود..." و ادامه می دهم:" آخه می دونین، حدیثی هم هست که میگه دوستان زیادی داشته باشین چون خدا توی قیامت از عذاب کردن بنده ش مقابل دوستاش شرم می کنه..." لبخند می زند، سرش را تکان می دهد یک جور تایید آمیز، اما جواب صریح نمی دهد. مثل همیشه. من هم جواب صریح نمی خواهم. سرم را توی برگه می کنم و بین خط خطی های درهم برهم دنبال سوال بعدی می گردم...
انگار هر نقش جدیدی که توی دنیا می پذیریم، پنجره ی جدیدی است که به روی خودمان باز می کنیم. روزنه ی تازه ای که از آن به دنیا نگاه کنیم. گرچه همیشه فکر می کردم، پلی، عینکی خوش قلب، یک دانشجوی ادبیات و یک استادیار مفاهیم و شخصیت های منحصر به فردی هستند که ارتباط چندانی با یکدیگر ندارند، جز اینکه هر روز "من" ی لباس یکی از آنها را تن می کند و در جلد او وارد زندگی اجتماعی می شود؛ حالا که جلوی تلویزیون دراز کشیده ام و در فاصله ی استراحت بین خواندن متون کهن (که وظیفه ی یک دانشجوی ادبیات است) سعی می کنم به جمله ای که توی تلویزیون درباره تاثیر دوست گفته می شود توجه کنم (که از ویژگی های یک استادیار است) می بینم که این لباس هایی که هر روزه به تن می کنم در هم تنیده شده اند و شخصیت من را ساخته اند و وقتی پای لپ تاپ می نشینم و نوشته های دوستان قدیمی و احتمالا سابقم را می خوانم (که از علایق یک پلی است) و برای بار چند هزارم در زندگی از خودم می پرسم که "آیا درست بود که از آنها دور شدم؟" و برای چند هزارمین بار یک نقطه ای که نزدیک قلبم است و زیاد هم عاقل نیست دلش می خواهد موبایلش را بردارد و باز هم بنشیند با همان ها که پسوند "سابق" را به واژه ی "دوست" شان اضافه کرده حرف بزند و همه جیک و پوک زندگی را روی دایره بریزد. شاید نه همه ی جیک و پوک که تنها چیزی فراتر از آن "سلام علیک" مذکور و آن قسمت وجودم که استادیار است و جدی تر، بی خیال همه ی این حس ها یادداشت های قدیمی اش را بالا و پایین می کند و به خودش ناسزا می گوید که چرا همان موقع این ها را مرتب تر بازنویسی نکرده است و مسلما آن قسمتی که جدی تر است و شوخی سرش نمی شود پیروز می شود.
شاید این پارگراف را قسمت "پلی" وجودم می نویسد. همان قسمت چهارده ساله ای که توی مخفی ترین راهرو های روشنگر جا مانده است. همان قسمتی که توی پشت بام قایم شده و با دوستان "سابق" اش در مورد سختی زندگی و لزوم پایداری هر چه بیشتر حرف زده. همان قسمتی که به قلبم نزدیک تر و کمتر عاقل است و بدون توجه به هیچ چیز فقط و فقط دلش برای آن لحظه ها تنگ می شود. همان قسمتی که دلش می خواهد دوباره تلفن زنگ بزند، شمال باشد، بخواهد گوشی را قطع کند و مسجد برود و "پلی" بگوید:"نه، من رو هم با خودت ببر" و جست و خیز کنان در راه مسجد باهم حرف بزنند و "پلی" خیال کند که نه توی اتاق کوچک ش که میان آب و هوای شرجی و بارانی شمال است. همان قسمتی که هر بار ماشین لباسشویی را خاموش می کند، یادش می آید که چه کسی این کار را یادش داده و همان قسمتی که دلش قنج می رود برای اینکه مدادش را بردارد و ساعت ها و ساعت ها نامه بنویسد. بعد بنشینند و به پای آن نامه ها با هم گریه کنند، باهم بخندند، باهم بلند بلند فریاد بزنند و اعلام کنند که توی این زندگی چه راه سختی را پیش گرفته اند و یادشان بیاید که توی همان راهرو های روشنگر به یکدیگر گفتند که راه طولانی و تاریک است، در دور دست های هم فقط روزنه ای پیداست و ....
و شاید به اینجای قصه که برسد، استادیاری که از قضا یک دانشجوی ترم دو ادبیات است به خیالبافی های14 سالگی اش لبخند می زند و منتظر است ببیند به کجا می رسد. همان زیر نظر بگذارد که:" عشق آن نیست که به هم خیره شویم، عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم..."
و یادش بیاید، که همیشه منتظر این پایان بودند. هر دو می دانستند که این دوستی خوش، این روزهای ناب، عمر چندانی ندارد.
شاید این قسمت آخر را آن بخش عینکی خوش قلب وجودم می نویسد. آن قسمتی که از همه به قلبم نزدیک و از همه نیلوفر وارتر است. آن قسمتی که یادش می آید سال سوم دبیرستان، شب امتحان ریاضی، کسی در گوشش گفت:" حق نداشتی این کارو بکنی...."
و پایان.
و اینجا احساسی ترین نقاط وجود "پلی" هم سکوت می کند.
ئ
پ.ن: من آدم خوش بختی هستم، که دوستانم را پیدا کردم، که میان همه ی معیار های انتخاب دوست که در نوجوانی وجود داشت اتفاقا مسیرم به کسانی خورد که واقعی بودند. کسانی که بودنشان باعث می شود تلخی جدایی از کسانی را خیلی بیشتر دوستشان داشتم را حتی احساس نکنم و نمی دانم پایان این جمله کجاست. شاید پایان این جمله برسد به همان لبخند و سر تکان دادن تایید آمیز که صراحتی ندارد، من هم صراحتی طلب نمی کنم.... :)
بی ربط.ن: فاطمه پست گذاشته دارد می رود مشهد، انگشت هایم قیلی ویلی می رود که حتما یه نظری زیر این پست بگذارم. که دعا کن مرا، مثلا. حالا اگر بپرسد شما؟ من که هستم؟ بعد از کلی کلنجار رفتن می نویسم. "رندان سحرخیز که صاحب نفسانند... [لبخند]" جواب می دهد: حتما همه تون رو دعا می کنم. خیالم راحت می شود.... و ادامه ی زندگی....
راستی ؛
فکر کنم حال دلتان خیلی خوب است استادیار...
حال دلتان خوب است استادیار؟!
پ.ن: حالت خوبه پو؟
لطفا برایم قصه بگو،
قصه های تو خوابم می کند، حتی اگر با آن صدای گرفته ای باشد که به سختی می شنیدمش. که بیشتر کلاماتش را حدس می زدم. ولی یادم ماند، امروز با خنده یادم افتاد که تو برایم حرف می زدی و صدایت گرفته بود، ماشین ها رد می شدند و صدایت میانشان گم میشد، من بعضی کلمه هایت را می شنیدم و بعضی هایشان را حدس می زدم. بعد می گفتم برایم قصه بگو، قصه های تو...
دلم می خواهد داستان بنویسم، اما نمی دانم چطور، مثلا نمی دانم چطور می شود نگاه های تو را داستان کرد، یا نمی دانم چطور می شود از صدای گرفته ات جمله ساخت و من هر روز می نشینم و فکر می کنم به داستانی که نمی دانم چیست، به اتفاقاتی که نمی افتند. بعد تو را می گذارم میان داستانم، خودم را هم. بعد دور تر می روم و نگاه می کنم و زیر لب می گویم:" اینکه نشد قصه! این همان من و توییم... همان من و توی واقعی، همانی که همه می شناسندش." بعد برای خودم اسم مستعار انتخاب می کنم تا اگر کسی چشمش به روی جلد داستانم افتاد نفهمد که منم! مثلا نمی فهمد هم! لابد من و تو هم میان صفحات کتاب یواشکی قایم شده ایم و ریز ریز می خندیم و خودمان را از چشم همه ی خواننده هایمان پنهان کرده ایم... بالاخره که پیدایمان می کنند...
یک بار همچین چیزی نوشتم، طرف بعد از خواندش زنگ زد گفت غیر واقعی است! غیر واقعی هستیم فکر کنم!به گمانم راه نمی رویم، نمی خندیم، حرف نمی زنیم، صدایمان هم نمی گیرد و میان صداهای توی خیابان گم نمی شود، لابد یک توهم فانتزی ایم که خودمان هم باورش کرده ایم...
لطفا برایم قصه بگو،
بعد بنشنینم کنار هم داستان بسازیم، داستانی واقعی، نه مثل طرح های کلیشه ای من که میانش حتما یک نفر را می کشم که گره افکنی کرده باشم مثلا، میان زندگی این همه گره است، پس چرا نمی توانیم یکی اش را میان داستان بیاوریم؟ تو که نمی گویی، من هم که نمی دانم. یک کتابی هم که داشتم و این ها را تویش نوشته بود را سنا قرض گرفته. فکر نکنم توی آن هم چیز قابل توجهی باشد.
من نمی دانم چه بر سر روزگار می آید؛ حتی نمی دانم بعد از این چه می شود و سر از کدامین نقطه ای کره ی خاکی در می آورم... فقط می دانم باید بنشینم، سرم را بگذارم روی شانه هایت و بگویم:
"لطفا برایم قصه بگو...."
پ.ن: کسی باور می کند که تعداد مطلب های این وبلاگ کوچک، این من هم یک روز بچه بودم مهربان به 727 تا رسیده است؟ 727 چه قدر زیاد است ........