سفارش تبلیغ
صبا ویژن

استادیار ها می میرند، آنجا که بغضشان می شکند

مثل نیلوفر ها، آنجا که راز سربه مهری را فاش می کنند...

در جواب "خانوم رحیمی پور" ها مثل یک پلی جواب می دادم و سعی می کردم حداقل مانند یک استادیار لبخند بزنم..

می میرند؛

آنجا که بغضشان می شکند....


+ تاریخ یکشنبه 94/3/24ساعت 1:34 عصر نویسنده polly | نظر
[نوشته ی رمز دار]  


+ تاریخ جمعه 94/3/15ساعت 1:43 عصر نویسنده polly | نظر

قسمت استادیار بودن هجده سالگی م، از آن قسمت های متعادل است، از آن قسمت هایی که نه هیچ وقت تکرار نشدنش را آرزو می کنم و نه دوباره تکرار شدنش را. لحظاتی متعادلی که شیرین و به همان اندازه سخت بودند، برای همین است که من وقتی این میان دلم برای چیزی تنگ می شود، همان اندازه دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود. همان اندازه که دلم می خواهد لحظه ای تکرار شود درست به همان اندازه هم دلم می خواهد لحظاتی آن میان هیچ وقت تکرار نشوند.

و این تعادل عجیب است که موجب تولید موجودی به نام بغض می شود و من باید دراز بکشم و رو به روی این تلگرام شلوغ و پلوغ که توی 18 تا گروهش (که از قضا همه هم ضروری ند) همه مشغول حرف زدن های تمام نشدنی از مشکلات توافق هسته ای گرفته، تا زمان دقیق کلاس فوق العاده ی عین القضات دکتر موسوی و ماجرای جزوه گرفتن فلانی از فلانی  هستند و دلم برای واتس اپ آرام و خلوت سال کنکور تنگ شود... بعد خودم را زیر پتو بکشم و کتاب بخوانم و وانمود کنم هیچ چیز عوض نشده... وانمود کنیم هیچ چیز عوض نشده... چون شما عموما گذشته را از خاطر می برید... برعکس من که به اندازه چند نفر به خاطر نگهش می دارم....

و بغض و یک درد عجیب و سوزناک یک جایی نزدیک معده ام....

بعد مطهره می گوید من خیلی دوستش داشتم و می گویم من هم و نمی گویم که از دستاورد های هجده سالگی ام بود که کسانی را که از من بیزارند دوست داشته باشه....

و دوباره همان جمله دو سطر قبل...

پایان.

پ.ن: خیلی جاها نمی خواهم باشم اما هستم، میگویید برو که خوش بگذرد و من نمی خواهم روز چهارشنبه ام را بلند شوم و تا انقلاب بروم و دوباره تا زعفرانیه برگردم و هیچ وقت نفهمیدم که چرا مردم تلف کردن وقت مردم را مساوی با بهم نریختن برنامه ریزی های خیلی دقیق و متقن می دانند... و من مجبور غر بزنم که نمی خواهم... همش بگویم نمی خواهم و غر بزنم و بگویم ترجیح می دهم به سیزده سالگی ام برگردم و به جای همه ی این بازی ها تا ابد جلوی در سوم ب منتظر بایستم بعد یاد حرف مهدیس می افتم و لال می شوم... بق می کنم و یک گوشه می نشینم دیگر چیزی نمی گویم....


+ تاریخ سه شنبه 94/3/5ساعت 10:55 عصر نویسنده polly | نظر

یعنی همون دختر عینکی خوش قلب؟

تولدت مبارک....

پ.ن: من هیچ وقت حوصله ی حرف های فیلسوف وار مبهم را نداشتم... یعنی همان دخترعینکی خوش قلب، پنج سال بعد... از تولد 14 سالگی تا 19 سالگی ش... وقتی همه چیز خوب است و حتی تو هم می پرسی من نمی فهمم برای چه؟ با اینکه می دانی... با اینکه می دانی......

پ.ن: این اردیبهشتم هم می رود... اردیبهشت تنهایی بود... مثل عطر تو که شباهت به تنهایی دارد... مثل روسری که اتو می کنم و انگار شیشه ی عطرت را سوزانده ام! همه ی اتاق بوی سوختگی می دهد، پنجره را باز می کنم و از اتاق بیرون می روم، تو ماشین سرم درد می گیرد، بیشتر و بیشتر، شاید به خاطر همان عطر که به ماهیت اصلی اش برگشته و رایحه ی همه خاطراتم را می دهد، شاید هم به خاطر چیزی که پشت پلک هایم سمج وار پنهان کرده ام و با اصرار می گویم که من لوس نیستم، همان روز توی نمازخانه کافی بود، اما وقتی کار به جاهای باریک می رسد اشعار طنز رضا احسان پور تنها کمکی که می کند در جهت وخیم تر شدن اوضاع ست.... بعد من پنهان می شوم و با خودم می خوانم... عطر تو شباهت به تنهایی دارد... عطر تو شباهت به تنهایی دارد....


+ تاریخ یکشنبه 94/2/27ساعت 11:21 عصر نویسنده polly | نظر

هجده سالگی ام تمام شد، سال خوش و پرتجربه و دوست داشتنی ام...

پیش از آنکه فرصت کنم که به خانوم سیدموسوی بگویم، یکی از چادرهای نمازخانه پاره شده و تا کردم و گذاشتمش جدا از بقیه روی کتابخانه یا حتی دلم برای همه روزهای خوش پیش و پس از آن تنگ شود....

نوزده ساله می شوم....

 

پ.ن: معلمیان یکسره دعوایم می کند و می گوید که تا کی می خواهم بگویم فلا جان دور است و شانه خالی کنم، من می خندم. بعد مثل همان روز که حمیده می خواهد مرا به زور به اردوی تشکیلاتی بفرستد آرزو می کنم که به 13 سالگی ام برگردم و دیگر تحت شعاع مسئولیت های بزرگسالی قرار نگیرم... بعد یادم می افتد که مهدیس می گفت من رنج تکلیف می خوام نه تقدیری! و ترجیح میدهم کمتر غر بزنم و بی سر و صدا 19 ساله شوم...

پ.ن: نیازمندیم به عاشق بودنت... 

تلخ.ن: در هجده سالگی فهمیدم که اساساً بی حوصلگی بر همه احساسات دیگر انسانی غلبه دارد و خب من هم دست خودم نیست که خواه ناخواه از این قانون غمگین می شوم....


+ تاریخ شنبه 94/2/26ساعت 11:28 عصر نویسنده polly | نظر

"اصلا برایت فال هم دیگر نمی گیرم.

اصلا برایت شعر هم دیگر نمی خوانم

حتی به تو دیگر نمی گویم:"فلانی جان"

حتی تر اسم کوچکت را هم نمی دانم...."

ما عراقی زندگی می کردیم، عراقی فکر می کردیم، عراقی رفتار می کردیم. جوری که انگار غیر از این در دنیا وجود نداشت، عراقی فکر کردنمان هم مثل باقی رفتار هایمان آن قدر بدیهی می آمد که همه را غیر از خودمان غیرعادی می دانستیم؛ وقتی از جمع کوچک مان بیرون آمدیم؛ دنیا ما را غیرعادی می پنداشت.

"دیگر فقط یک استکان چای می ریزم

با هر صدای در هم از جا برنمی خیزم

اصلا که گفته عاشق باران پاییزم؟

جای لبت هم نیست بر لب های فنجانم..."

رفتار های نامهربانانه ی سبک هندی برایمان ناملموس و خنده آور بود، "زبامی که برخاست مشکل نشیند...!" در نظرمان مسخره می آمد، معشوق در ادبیات مورد نظر و علاقه ی ما حاکم بر عاشق بود، عاشق های سبک هندی هم عاشق نبودند؛ آن ها در مقابل حافظ و بقیه شاعران و عاشقان سبک عراقی به ترکیب کاریکاتورواری بیشتر شبیه می شدند. طلبکارانی که مزد خود را از معشوق طلب می کردند، عشق می فروختند و محبت می خریدند. ما هم به آنها می خندیدیم، ساده ترین کاری بود که از دستامان برمی آمد.

"ینویسم اسمت را کنار دفترم؟ هرگز!

هی بی دلیل از کوچه هایت بگذرم؟ هرگز!

تصویر اشک و خنده هایت در سرم؟ هرگز!

باید بدون تو لبانم را بخندانم...."

اشعار سبک هندی، با آن طرز تفکر واسوخت وار حتی گاهی قابل ترحم هم می آمدند، عاشقانی که عاشقی کردن را بلد نیستند، خسته و کلافه شده اند؛ جفای معشوق در بند بند وجودشان رخنه و بیچاره شان کرده، و حالا که دیگر کاری از دستشان برنمی آید هیبتی پوشالی برای خود ساخته و در آن فرو رفته اند فریاد می زنند و تهدید می کنند:" چرا نگاهم نمی کنی؟ چرا صدایم نمی کنی؟ چرا اسمم را نمی بری؟ چرا دلم را می شکنی؟ چرا... چرا ... چرا..." هیچ کس این هیبت را باور نمی کند، عاشق در آن هیبت دیر یا زود، حتی خیلی زود فرو می ریزد در خودش فرو می رود و به اصطلاح از بام برمی خیزد، کار به مشکل نشستن هم نمی رسد، یا اصلا نمی شنید (که باخته است...) یا به خود می آید و به بام مهربان معشوق باز می گردد، روی لبه ی نگاهش می نشیند و سرش را از طغیان نابخشودنی اش به زیر می اندازد. شاعر ها سبک هندی قابل ترحم اند... آن چیزی که از همه ی این رفتار عصیان وار و همراه با ضعف و ترحم قابل توجه مهم تر است این است که معشوق مهربان اند....

"شب ها بدون فکر تو آرام می میرم

عکس تو را اصلا در آغوشم نمی گیرم

شاید فقط امشب کمی غمگین و دلگیرم

باید خود را در خیابان ها بگردانم..."

واسوخت( تجلی ادبی عصیان عاشق در برابر معشوق) برای ما همیشه در کتاب های شعر تعریف شده بود و خنده آور بود، شاعر بی نمک می خواست بگوید که مثلا کسی است، می خواست بگوید که مثلا احتیاجی به معشوق ندارد، تهدید می کرد که می رود! اما وقتی با تجلی واقعی اش رو به رو شدم، وحشتناک می نمود، کابوس وار. عاشق سر به عصیان برداشته بیرون از شعر های سبک هندی موجود خطرناکی بود. من از او فرار می کردم، همه ی بنیاد های عاشقانه ای که بر پایه ی اصول سبک عراقی ریخته شده بود این رفتار را درک نمی کرد. از آن فرار می کرد حتی... با اینکه می دانستم باز هم بازمیگردد و اعتراف می کند که حرف هایش نه از سر حقیقت که نتیجه ی هیبت پوشالی اش بوده است و فرو می ریزد، اما باز هم فرار می کردم... باز هم فرار می کردم...

"امشب خیابان، کوچه تو رو به روی من

تاریکی و چشمان و خیس و کورسوی منن

فرقی ندارد رفته دیگر آبروی من

تو نیستی، دارم برایت شعر می خوانم..."

حالا چند روز است برای خودم این ابیات را تکرار می کنم، آرام و بلند، درست و غلط و دلم به حال عاشق تنهای درون هجاهایش می سوزد، گرچه ظاهرا هیبت واسوختی عظیمی برداشته و ردیف "هرگز" آورده اما روح عراقی ای که در روحش زنده است احساس می شود،
و با خودم فکر می کنم که در درون هر شاعری، حتی با عصیان های زننده مخصوص به سبک هندی با همه ی داد و بیداد های ترس آوری که باعث می شود سر به فرار بگذاریم یک موجود عراقی آرام وجود داردکه با حزن می خواند:" فرقی ندارد رفته دیگر آبروی من... تو نیستی دارم برایت شعر می خوانم...."

 

پ.ن: شعر از ر.ابوترابی...


+ تاریخ سه شنبه 94/2/22ساعت 8:14 عصر نویسنده polly | نظر

حالم خوب است...

به خصوص حال چشم هایم....

:)


+ تاریخ پنج شنبه 94/2/17ساعت 3:24 عصر نویسنده polly | نظر

یکی از وظایف من این روزها این است که پیام هایی را که جواب نمی دین پاک و از جلوی چشمم دور کنم و حرف نزنم و وانمود کنم از دست هیچ کس ناراحت نیستم....


+ تاریخ شنبه 94/2/5ساعت 7:41 عصر نویسنده polly | نظر

در نوجوانی جوری برایمان جا انداختتد که انگار ناراحتی و پریشانی فقط برای آن دوران است و بعد از آن برای همیشه ناپدید می شود ...

شاید برای همین است که بعد از هجده سالگی هر بار دلم می گیرد خیال می کنم کودکم و از خودم بدم می آید....

 

پ.ن: یادم بندازید این پرونده ی سامانه ی ثریا رو پر کنم، که دوباره آن فجایع دفعه پیش رخ ندهد و لیلا نگوید لااقل از این به بعد حواست را جمع کن... :(


+ تاریخ جمعه 94/2/4ساعت 8:39 عصر نویسنده polly | نظر

همه چیز ساده تر می شود اگر درست نگاه کنی و ببینی او همان دختر سیزده ساله است که میان پریشانی اش می پرسیدی:"خوبین؟" و رویش نمی شد جواب بدهد:"حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن" با همان پیکسل ماه و ستاره دار روی یقه ی مانتوی راهنمایی ش، که می پرسیدی:"این یعنی چی؟" و می خندید.

و وقتی پی به رازهای کوچکش بردی، جلوی راه پله ای که همیشه عادت داشت از نرده هایش بالا برود گفتی:"حالا فهمیدم این یعنی چی!" و خندیدی....

و اگر خوب نگاه کنی می بینی که او قبل از هر چیز دلش برای لبخند های تو تنگ شده است، قسم به همان مانتوی آبی رنگی که هنوز پشت در اتاق نگه ش داشته ام...


+ تاریخ جمعه 94/2/4ساعت 3:21 عصر نویسنده polly | نظر