سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک ساعت گم شده است!

پنج شنبه ی پیش سرکلاس 103 که تک زنگ خورد و من طبق معمول آمدم نگاهش کنم که ببینم چه قدر به کلاس مانده و دیدم نیست. گفتم حتما خانه جا مانده، و روزهای بعدش سر آموزش رانندگی که دستم را به سختی از فرمان جدا کردم که نگاهش کنم و دوباره دیدم نیست و دوباره گفتم حتما خانه جا مانده و جلوی میز آینه مچاله شده و فردا صبح با عجله برش می دارم و دستم می کنم و از خانه بیرون می زنم.

تا پنج شنبه ی این هفته که دیدم رسما نیست. حتی جلوی آینه هم مچاله نشده و منتظر من ننشسته است. حافظه ام گواهی می دهد که تا صبح پنج شنبه پیش دستم بوده، همان موقع که نگران بودم به مدرسه دیر برسم.

دیروز زنگ آخر که مهدیه حالش بد بود و مقابل میز معلم ایستاده بود و من هم دیگر طاقت نشستن روی صندلی را نداشتم چون حس می کردم همین حالاست که مهره های ستون فقراتم از هم جدا شوند؛ همین طوری وسط کلاس ایستاده بودم و نیلوفر و مینا و فاطمه و یک عالمه آدم دیگر دورم جمع شده بودند و منِ وحشت زده آن میان گم شدم و همزمان بخش وحشت زده وجودم نتوانست صدای خنده های فاطمه را تقلیل ببخشد و کار به جایی رسید که همه مان ماست هایمان را کیسه کردیم و من نشستم روی همان صندلی و بچه ها چپیدند روی نیمکت اول، که با استادیار صحبت کنیم.

آن بخش استادیار مغزم فرمان سکوت می داد و عوضش نیلوفر مدام می پرسید "چه خبــــــــر؟!" که یکدفعه یاد ساعت بینوایم افتادم. بحث را از تغییر رشته و خلبان شدن و ادبیات و وکالت و علوم سیاسی و سکولاریسم کشاندم به جایی که گفتم:" راستی بچه ها ساعت من اینجا از دستم افتاده؛ باید از کی پیگیری کنم؟"

- یک جعبه پایین هست گمشده ها رو اونجا می ذارن.

مینا تنه ای به نیلوفر می زند و می گوید:

- مال خانومو که اونجا نمی ذارن...

می خندم.

- کسی که پیداش کرده که نمی فهمه مال منه.

نیلوفر مسخره می کند.

- یه جوری میگه انگار پشتش نوشته استاااادیار....

اسم یک نفر را هم می گویند که گویا کارش خیلی درست است و ساعت ها را پیدا می کند ولی حافظه ی من که این چند ماه اسم های زیادی را حفظ کرده اسم شخص مذکور یادش نمی ماند. فخری می گوید که ساعت مثل پیکسل نیست پیدا می شود...

خلاصه ی  بحث اینکه یک ساعت مهربانی گم شده. از دستم افتاده توی راهروی مدرسه، یا شاید دبیران. از یابنده تقاضا می شود برش گرداند که دوباره دراز بکشد رو به روی میز آینه و من از هر بار دیدنش خوشحال باشم که هنوز کنار همدیگریم....


+تاریخ جمعه 93/11/10ساعت 11:30 صبح نویسنده polly | نظر

من در جلسه ام. جلسه یک اسم باکلاس برای سرکار گذاشتن دیگران است، وگرنه خانوم قاسمی من را توی راهرو دید و یک پلی کپی دستم داد و گفت بروم و کپی بگیرم و فردا سر کلاس برای بچه ها حل کنم. بعد هم توی دبیران نشاندم و راجع به چیزهای متفاوت صحبت کرد و همین چند دقیقه سبب شد من یک روز تمام و چه بسا روزهای قبلش جمیعیتی را سرکار بگذارم که "جلسه دارم." با یک لحن خیلی خاص و شیک.

من در جلسه ام که خانوم سید نیا می آید میان بحث های تخصصی(!) نگاهم می کند و می گوید:"قیافه ات آشناست!" جواب می دهم که من شاگرد شما نبودم. ادامه نمی دهم که من همانی* بودم که میان راهروها دیدی ام! همان موقع که کلاس ها را می پیچاندم و دور از چشم خانوم شمس پله ها را دو تا یکی بالا می آمدم. همان موقع که دورت می زدم و لابد میان چند تا جلسه ظاهر می شدم. به قدر کافی همدیگر را دیده ایم که چهره ام آشنا باشد، همان آخرین روز سال 91 هم همه ی تلاشم را به کار بستم تا یک بحث تخصصی را بهم بزنم - چون خیلی به درازا کشیده بود-  و شما؛ همین خانوم سیدنیا مذکور که مقابلم میان جلسه ایستاده، دکمه ی آسانسور را زدید و پایین رفتید و من خبیثانه از به پایان رسیدن آن بحث طولانی به پایکوبی پرداختم.

ثمینه می گوید: " چطوری انقدر زود آدم شدی؟" این واکنش در برابر اعلام عبارت "من جلسه دارم" است. راستش خودم هم نمی دانم کی انقدر آدم شدم که بایستم جلوی ثمینه که به زور چند ماه ازمن کوچکتر است و با یک لحن خیلی خاص و شیک بگویم من جلسه دارم. یادم نمی آید کی اینقدر آدم شدم که در برابر ابراز احساسات های عجیب نوجوانانه ی دیگران اظهار تعجب کنم و چشم هایم گرد شود و هی بیخودی دور خودم بچرخم.

15 ساله که بودم، یکبار کسی روی یکی از نیمکت های مدرسه گیرم انداخت و پیله کرد که من باید همه ی عشق ها و دلبستگی های زمینی را کنار بگذارم و عشق زمینی آخرش ننگ است و هیچ ثمری ندارد. من هم با چشم های گرد شده از اظهار چنین عباراتی که هیچ گاه به گوشم نخورده بود خواندم:" درخت ها به من آموختند فاصله ای/ میان عشق زمینی و آسمانی نیست..." با وحشت پرسید:" یعنی چی؟ کی به تو همچین چیزی را گفته؟" و من بیشتر تعجب کردم؛ 15 سالگی ام با حیرت نگاه کرد و با خودش گفت که مگر کسی هم هست که چنین بدیهیاتی را نداند؟ بعد زبانش بند آمد؛ وحشت کرد؛ ترسید و آرزو کرد که کسی از آن راهرو رد شود و نجاتش بدهد. دیدی و هدی از آسمان نازل شدند و من میان بحث کشیدمشان، نه به این خاطر که می خواستم کسی را قانع کنم نه به این خاطر که می خواستم هدی و دیدی  تاییدم کنند. بیشتر به این خاطر که می خواستم فرار کنم. ولی دیدی طرف من را گرفت، طرف من و همه ی دوست داشتنی های نوجوانی مان را، دیدی از بال هایی گفت که در سال های نوجوانی بر شانه هایمان روییده بود و موهبتی بود که باید زنده نگهشان می داشتیم.
نفهمید. ما هم سعی ای در اقناعش نکردیم. فرار کردیم و سر کلاس فیزیک نشستیم من سرم را میان دست هایم پنهان کردم و دیدی میان دفتر فیزیکم نوشت " دوستت دارم" بعد خطش زد و کنارش پیوست زد "با تو نبودم احمق!" و ریز ریز خندید و این تضاد خلاصه ی همه ی دوستی مان بود.

دیدی را روی پله های مترو ازم می پرسد که: "کی می خواهم بزرگ شوم؟ "می دانم که این حرفش از ته ته دلش نیست. می دانم که پایش که بیفتد مثل آن روز طرف من را می گیرد. می دانم که خودش هم می داند که ما نوجوان هایی هستیم که خودمان را میان پوسته ی بزرگسالی پنهان کردیم و گاهی همین پوسته باعث می شود که یادمان برود کوچک تر ها چطور فکر می کنند. شاید برای همین است که بی جهت توی خانه دور خودم می چرخم و از دنیای آبی اناری دیگران اظهار تعجب می کنم. بعد هر دو ثانیه یکبار می گویم "خدای من! خدای من!" و اگر این پوسته را نشکافم و به روح نوجوانی که مثل خواهر کوچک تری هنوز در وجودم زنده است نگاهی نیندازم، لابد یک روز بچه ها را گوشه ی راهرو روی یکی از نیمکت ها گیر می اندازم و می گویم عشق زمینی آخرش ننگ است؛ لابد یک روز توی کتابخانه گیرشان می آورم و در جواب اینکه می خواهند در آینده شبیه چه کسی شوند می خندم!

بعد از آن کلاس فیزیک، دیگر با آن طرف حرف نزدم. هر جا که بود از دستش فرار کردم، هر چه که گفت خودم را به نشیندن زدم. آخر های سال جلوی پرورشی گیرم آورد و گفت من را مثل خواهر کوچک ترش دوستت دارم، بعد یک بسته ی کادو پیچ شده به دستم داد. از قضا کادویش هم همانی بود که خیلی وقت بود دلم می خواست و من لبخند زدم و باور کردم که اظهارات عجیب راجع به عشق زمینی نه از بدخواهی که از سر اشتباه بود، از سر نشناختن دل 15 ساله یک دختر دوم ریاضی.
حالا که می ایستم توی حیاط پیش دانشگاهی و برای هزارمین بار سوال هایی راجع به چند ساعت درس خواندن را جواب می دهم می بینم به چشم انداز جوانی ام رسیده ام و میان این پوسته ی بزرگسالی باید حواسم به همان تعبیر لطیف "قلب ها نازک آلبالویی" باشد که نه از سر بدخواهی که از سر اشتباهی چلانده می شوند...

پ.ن: با چند غزل منزوی ام کردی و رفتی... :)


+تاریخ سه شنبه 93/11/7ساعت 11:4 عصر نویسنده polly | نظر

معلم کلاس اول دبستانمان، وقتی که دیگر با سوادِ باسواد شده بودم و می توانستم همه ی کتاب های عالم را بخورم و همه ی تابلوی خیابان ها را بخوانم و خطوط نامفهوم دنیا در نظرم معنادار شده بودند. روی آخرین صفحه ی دفترم نوشته بود:

"مریم جان! تو شعر ناتمامی؛ من تشنه ی سرودن. آموزگارت"

و من با همان حلاوت هفت ساله از مادر پرسیدم که این عبارت خوش آهنگ، که تا همیشه ی همیشه میان ذهنم ماند یعنی چه. و یادم هست که مادرم تند تند توضیح دادند که یعنی تو به کلاس های بالاتر می روی، کلاس دومی می شوی و همین طور کلاس سومی ولی معلمت همیشه در کلاس اول می ماند؛ حس سرافرازی وجودم را فرا گرفت که من سال به سال به کلاس های بالاتر می روم و این روند تا دوازده سال دیگر ادامه دارد و معلمم تا همیشه کلاس اول می ماند و تازه دلش می خواهد جای من باشد، چون می گوید "تشنه ی سرودن" و این تشنگی تا مدت ها در نظرم حسرت رفتن به کلاس بالاتری بود که دیگر برایش وجود نداشت.

در هر دوره ای از زندگی هم یاد آن عبارت با همان تفسیر می افتادم. به احتمال خیلی زیاد معلممان قصد خاصی از نوشتن آن عبارت توی دفترم نداشته و می خواسته حسن مقطعی برای باسوادی ام به وجود آورد و توضیح مادرم هم چیزی به غیر از عباراتی برای ارضای حس کنجکاوی یکی دختر هفت ساله نبوده. ولی این یک مصراع با همان معنا و تفسیر در ذهنم ماند و حتی سال ها بعد که می خواستم معنای عاشقانه ای به عباراتش بچسبانم به دلم نمی نشست...

امروز دوباره میان ذهنم می نشیند، مثل همیشه از گوگل کمک می گیرم که اصل شعر را پیدا کنم ولی اولین نتیجه ی جست و جو وبلاگ خودم است که سال ها پیش همین عبارت را میانش نوشته ام. به احتمال زیاد این مصراع ناشناس سروده ی هیچ شاعر سرشناسی نیست و از اعماق وجودم معلم اول دبستانمان برخاسته و روی دفترم نشسته. همان طور که سال هاست میان ذهن من جاخوش کرده و ذره ذره با من قد کشیده. و من آرام آرام از "شعر ناتمام" فاصله گرفته ام و به "تشنه ی سرودن" رسیده ام. یاد چهارشنبه وسط کلاس می افتم که سرم را پایین انداخته بودم به کلیپی که هزار دفعه دیده بودم را نگاه نمی کردم که یکمرتبه دیدم کلاس سرتاپا بارانی شده و خودم را به خاطر دارم که "تشنه ی سرودن" بودم و "شعر های ناتمام"ی که به کلاس های بالاتر می رفتند و با چشم های نگران به سرنوشت شریح قاضی نگاه می کردند و میان صورتشان علامت سوال جای می گرفت که یعنی ممکن است ما هم...؟

و حالا نشسته ام اینجا و با خودم می خوانم:" تو شعر ناتمامی، من تشنه ی سرودن..." و برای اولین بار در زندگی هجده ساله ام ضمائر این مصراع در محل مناسبی به کار رفته اند....

 

پ.ن: هجده سال و هشت ماه و هفت روزه ....

 

پ.ن: لطفا اینجا کلیک نمایید.


+تاریخ جمعه 93/11/3ساعت 9:55 عصر نویسنده polly | نظر

پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد...

 

فریدون مشیری...

 

پ.ن: باید بزرگ شوم... و آرام تر.... دارم بزرگ می شوم... و آرام تر...

پ.ن: هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

..... 
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب! آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...!


+تاریخ پنج شنبه 93/11/2ساعت 3:37 عصر نویسنده polly | نظر

همیشه آخر جام جهانی میان همه ی جایزه و توپ و کفش و بازوبند و دستکش طلا دادن ها تیم منتخبی را از بهترین بازیکنان معرفی می کنند و عکسشان را روی صفحه ی تلویزیون می اندازند، تا همه با چشم های از هیجان گرد شده نگاه کنند و بگویند فکر کن تیمی که مهاجمش مسی و رونالدو باشند و چه می دانم مدافع ش فلان بازیکن باشد و هافبکش فلانی با دروازه بانی فلان چه تیمی می شود... و حقیقت پنهان ماجرا که همیشه پشت هیجان تیم منتخب پنهان می شود این است که آن تیم در صورت وجود هیچ گاه تیم خوبی نخواهد شد... نمی دانم چرا ولی مطمئنم که نخواهد شد. اگر همین ستاره ها کنار هم جمع می شدند و از قضا چنین تیمی تشکیل می دادند شاید هیچ گاه به آنچه حالا برگزیده شان کرده است نمی رسیدند. اصلا شاید ستاره نمی شدند.

ظهر سر صف نماز نشسته ام کنار نیلوفر و انگار کنار یکی از همکلاسی های خودم نشسته ام و می توانیم باهم بلند بلند حرف بزنیم و بخندیم. ولی آن بخش استادیار وجودم که موجود ساکت و آرامی است و زیاد حرف نمی زند از قسمت های دیگر وجودم قوی تر است و سروری می کند. برای همین  وقتی نیلوفر می پرسد:" حالتون خوبه؟" فقط به الحمدلله و لبخندی قناعت می کنم و حالم را به شرح و تفصیل توضیح نمی دهم و وقتی باز می پرسد :" دانشگاه خوبه؟" باز هم می گویم الحمدلله... نمی گویم که که فلان استاد فلان کرد و آن یکی آن طوری بود و آن روز توی دفتر دکتر عظیمی آنچنان بی استعدادی ام را به تصویر کشیدم که بعید می دانم هیچ گاه فراموش کند. فقط می گویم:"الحمدلله..." و می خندم باز هم.

خیال می کنم اگر آن بخش نیرومند وجودم نبود، صدای خنده هایمان نمازخانه را برمیداشت... هی سعی می کردیم خفه شان کنیم و در خودمان و میان چادرهایمان می پیچیدیم. بعد لابد خانوم سید موسوی می آمد و با خنده ای که تا دو طرف صورتش ادامه داشت می گفت:" رحیمی پور تو منو آخر به کشتن می دی..." و ما بلند تر می خندیدیم و او هم سجاده ی کوچکم را برمی داشت و به صف جلویی می کشید تا صف ها مرتب شود بعد با همان خنده که به وجدمان می آورد می گفت: " من عاشق این سجاده تم..." و سیل "چراااااا خانوم" ها سرازیر می شد که چرا خانوم؟ مگه سجاده ام چطوریه؟ مگه چیه؟ دست آخر سوال ها میان خنده هایمان و ندای "تکبیره الاحرام؛ نماز ظهر.... رحیمی پور قامت ببند!" گم می شد و سجاده ی کوچک من هم میان سیر بزرگ شدنم....

عصر بعد از روزی که خیال می کردم به غروبش نرسیده از دنیا می روم با ناراحتی خودم را می اندازم توی یکی از تاکسی های تجریش فکر می کنم که زندگی هیچ وقت تیم منتخب من نخواهد بود، اصلا قرار نیست که این طور بشود. این را حتی بچه های کلاس هم بهتر از من می دانند. آن تیم منتخب بدون کم و کاست و بالا و پایین بی مزه تر از آن است که ارزشی داشته باشد، و زندگی باارزش از این حرف هاست. با سرعت روی سنگفرش ها حرکت می کنم و با خودم می گویم که این منتخب نبودن زندگی بالاخره یک جایی تمام می شود...  و آن وقت شادمان تر از همیشه  علاوه بر همه ی خوشحالی هایی که در سیر حیات کنونی این روزهایمان صف کشیده اند می نشینیم روی صندلی های پرورشی و با خنده های بلند  "انتظار فرج از نیمه خرداد کشم" می خوانیم....


+تاریخ چهارشنبه 93/11/1ساعت 4:17 عصر نویسنده polly | نظر

از دل ناآرام و بی قرار من که خبر داری....؟

خب همین....

:)

 

پ.ن: امروز....

پ.ن: - فایل منصوره رم بریز رو فلش حتما با خودت ببر.

- آره ریختم... رو گوشی م ریختم...

- ممکنه اونم باز نکنه اون یکی رم با خودت ببر.

- همه چیو ریختم رو فلش. سیم گوشی رم با خودم می برم اگرم نشد دیگه تو تلگرام هست دانلود می کنم (خنده)

- بگو من اون ساعت آن باشم هر چی وا نشد بفرستم برات...

- با اینترنت همراه اول؟ (خنده)

- واااااااااای اینترنت همراه....(خنده ی بلند تر)

پ.پ.ن: خوش بختی....


+تاریخ چهارشنبه 93/11/1ساعت 6:44 صبح نویسنده polly | نظر

السلام علیک...  


+تاریخ پنج شنبه 93/10/25ساعت 7:58 عصر نویسنده polly | نظر

از کلاس اول ج مثل روانی های می زنم بیرون. همان موقع که خانوم ابوطالبی می رود که برگه های امتحان را بین بچه ها پخش کند و می گوید تا من نمره ها وارد می کنم شما آیات درس نه را معنی کنید خیلی نرم و آرام از جایم بلند می شوم و کلاس را ترک می کنم. ترک که نه... خودم را پرت می کنم و بیرون و از جلوی در اتاق مشاور اول که رد می شوم. میان همان پاگرد قدیمی وسط راهرو مثل روانی های شروع به دویدن می کنم. مثل همه ی روزهای نوجوانی ام. به جبرانی همه ی این روزهایی که جایی نیست که من میانش خیلی سریع بدوم...

جلوی در دبیران چند نفر ایستاده اند و با بهت نگاهم می کنند. آقازاده ی بزرگ، خواهر آقازاده ی کوچک به بغل دستی اش که نمی دانم کیست می گوید:" حالا ببین موقعی که دانش آموز بوده چی بوده!" زیر لب می گویم همین بودم. باور کن همین بودم. همین دختر پریشان که می بینی؛ همین الان می رود می نشیند کف حیاط دبیرستان قدیمی اش و دستش را روی سرش می گذارد و نرگس داد می زند که:" پــــــــــلی! مانتوت! شلواااارت... وااااای بلند شوووو...." و اصلا یادش می رود که این کسوتی که بر تن کرده روپوش مدرسه نیست که برای غلت خوردن میان سطوح مختلف مدرسه ساخته شده باشد.

برای یک ساعت نقش فخری را بازی می کنم، پشت میز او سر کلاس می نشینم و به بغل دستی لیلا که دارد خودش را می کشد که بگوید:" بابا همه ی آدم های امتحان می شوند" "بابا همه ی آدم های آن قالوا بلی مذکور را گفته اند" می خندم ... خودشان هم می خندند فقط پشت سری فخری نمی خندد. نشسته و زل زده به من! برمیگردم با لبخند می پرسم "چی شده؟" نمی خندد با همان نگاه خیره و کمی عصبانی می گوید: "هیچی!" و این اولین عکس العملی این چنینی است که از زمان فارغ التحصیلی ام به بعد می بینم!

بعد دکتر عظیمی نشسته رو به رویم و انگار سعی دارد بهم ثابت کند که در ادبیات بی استعدادی خالص هستم! و می گوید یک بیت که از حافظ خیلی دوست داری بخوان و من مثل تهی مغز ها فقط نگاهش می کنم! و نمی گویم که "آسمان بار امانت نتوانست کشید!" نمی فهمد... نمی فهمم...  هیچ کس نمی فهمد... من فقط از بین این دنیا نقاشی های میان کتاب فخری را می بینم و آسمان را که بار امانت نتوانست کشید و من که یک دختر آرام و باوقار نیستم و مثل روانی ها توی راهرو می دوم، بلند بلند توی اتاق دبیران می خندم و میان کاشی های حیاط بالا و پایین می پرم....

می آیم خانه همه ی بچه های دانشگاه توی گروه در اقدامی عجیب "پلی" صدایم می کنند. بدون اینکه من اصراری به این مساله کرده باشم، یادم می افتد که خانوم روشنایی امروز پرسید دوست هات پلی صدایت می کنند و گفتم نه... یادم می افتد که امروز قنو قرار صبحگاهی را به "حضرت مریم" هدیه کرد. یادم می افتد که مامان خیلی که بچه بودم برای توجیهم می گفت مریم یعنی خدمتگزار خدا. اتوبوسی که می آید جا ندارد من و نرگس سوار تاکسی های صنعت می شویم و همان وسط میدان صنعت نزدیک است نرگول را له کنند....

و البته آسمان هم بار امانت نتوانست کشید... از آنهایی که نشسته اند توی اتاق دکتر عظیمی و مثنوی می خوانند هم خوشم نمی آید. دلم نمی خواهد بنشینم توی یک اتاق تنگ و مثنوی بخوانم. دلم می خواهد برم بیرون بدوم... بلند بلند داد بزنم و های های گریه کنم و و همان بیتی را که باید برای استاد محترم و مهربان دانشگاهم می خواندم و یادم نیامد را فریاد بزنم. اصلا مگر ادبیات لحظه های نابی میان زندگی نیست که باید مزه مزه شود؟ که میان همه ی پریشانی هایت یادت بیاید که بار امانت نتوانست کشید وگرنه همه بلدند توی اتاق بنشینند و مثنوی بخوانند!

اتوبوس جا ندارد با نرگول سوار تاکسی می شویم با خودم فکر می کنم پریشانی هایم در همه ی لحظات عمر خیلی بزرگ و غیر قابل حل می آمدند. اما حالا خاطره شان کرده ام کوبیده ام به دیوار زندگی و فراموششان نمی کنم. انگشتم را می گذارم روی سیر طولی شان و می گویم نگاه کن... من از اینجا ها گذشتم... من اینجا ها را طی کردم...

و یکسری افکار دیگر که خیال می کنم آن موقع که از پل عابر پیاده میدان صنعت رد می شدم و با حسرت به گل های نرگس نگاه می کردم به خاطرم خطور کرده است و بعد یادم می افتد که امروز  اصلا از آن پل رد نشده ام...

این ها مهم نیست... مهم این است که مثل روانی های از کلاس می زنم بیرون و حتی بعید می دانم یادشان بیاید من کدام بودم و یادم نمی رود که می خندم... می خندند...

پ.ن:بعضی حس و حال ها دیگر هیچ وقت برای آدم تکرار نمی شن، اگر یه روزی لازم دیدین و احساس کردین دارم یه کم احمقانه رفتار می کنم، اون شبی رو یادم بیارین که ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و نشستم به یادداشت روزانه نوشتن، جوری که انگار برنامه ی هر روزمه....

و آن روزی را که آقازاده ی بزرگ، خواهر ِ آقازاده ی کوچک نگاهم کرد و بغل دستی اش گفت:"ببین وقتی دانش آموز بوده چی بوده..."

 


+تاریخ چهارشنبه 93/10/24ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر

من عاشقم و فلسفه ی من این است

دارم به تو فکر می کنم پس هستم...

:)


+تاریخ شنبه 93/10/13ساعت 3:42 صبح نویسنده polly | نظر

روز های سال به طور طبیعی و به خودی خود مثل هم هستند این انسانها و این اراده ها و مجاهدت ها هستند که یک روز را از میان روز های دیگر بر میکشد و آن را شاخص میکند و مثل یک پرچمی نگه میدارد تا راهنمای دیگران باشد
روز دهم محرم فی نفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد ،این حسین بن علی علیه السلام است که به این روز جان میدهد،
روز نهم دی هم از همین قبیل است ، این مردمند که ناگهان با یک حرکت برخاسته از بصیرت نهم دی را متمایز میکنند

سید علی خامنه ای مدظله العالی...

9dey

پ.ن: نه دی یوم الله دوست داشتنی من است. تنها خاطره ی زنده ی انقلابی ام. شعار دادن میان میدان انقلاب را که حالا میعادگاه هر روزه ام شده را هیچ گاه فراموش نمی کنم. آن سال را هم.
این پنج سالی که گذشت این روز دوست داشتنی هم مایه ی مسرت و خوشحالی هم خراشی بر قلب کوچکم بود. گر چه من این روزها دیگر گاهی یادم می رود که برایت دعا کنم، ولی هنوز هم امیدوارم شبیه حرف های حق طلبانه ات شوی.... هنوز هم میان همه ی خوشحالی های نه دی گونه ام یاد تو می افتم و آن روزی که تصمیم گرفتم تا آن زمان که دعایم اجابت نشده کنارت نباشم.... آه خدای من آه خدای من.... می دید و چشم هایش را می بست... می دانست و خودش را به ندانستن می زد... اهدنا الصراط المستقیم.... اهدنا الصراط المستقیم....

پ.ن: #فراموش_نمیکنم که بر سر قدرت طلبی های یک عده دوستانم را از دست دادم....
#فراموش_نمیکنم.....


+تاریخ چهارشنبه 93/10/10ساعت 2:5 عصر نویسنده polly | نظر