سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلگرام درست میشه...

کما که الان درسته...

دلای شکسته درست نمی شن...

کما که الان درست نیستن...


+ تاریخ دوشنبه 94/4/8ساعت 11:21 عصر نویسنده polly | نظر

این برنامه ی شش ماه رمضان گذشته است...

مثل هر سال،

فقط لطف کن بگو آن کسی که دارد توی سر من دعوا و داد و بیداد می کند برود جایی دیگر بساطش را پهن کند، من دیگر جوان نیستم....


+ تاریخ یکشنبه 94/4/7ساعت 12:45 عصر نویسنده polly | نظر

من بار ها گفته ام...

این بار هم می گویم.

اینکه کسی آدم به دردنخوری باشد دلیل لازم و کافی نیست برای اینکه دلش بشکند...

همین.


+ تاریخ یکشنبه 94/4/7ساعت 12:6 صبح نویسنده polly | نظر

عشق دل بی قرار نمی خواهد

آرام بگیر

محبوب خوب آذری من...

 

پ.ن: یک عاشقانه ی آرام...


+ تاریخ شنبه 94/4/6ساعت 12:22 عصر نویسنده polly | نظر

دعوا توی چندین تا گروه باعث می شد یادش برود دوستش نداری

گیر دادن به وزن و قافیه شعر ها بهانه بود...


+ تاریخ شنبه 94/4/6ساعت 12:50 صبح نویسنده polly | نظر

آن روزهای اول بزرگترین مشکلم این بود که حرف هایت را نمی فهمیدم، چون داشتم به صدایت گوش می کردم و فهمیدن چیزهایی که می گویی تمرکز مضاعفی نیاز داشت. روزهای آخر بدون اینکه بفهمم چطور دیدم، این معضل مدت هاست رفع شده... می خندیدم، حرف می زدم و حرف هایت را می فهمیدم و همزمان به صدایت گوش می کردم...


+ تاریخ جمعه 94/4/5ساعت 11:33 صبح نویسنده polly | نظر

من و پریسا توی دفتربسیج تنهاییم. من بغض کرده ام منتظرم پریسا از دفتر بیرون برود تا سرم را بگذارم روی میز و های های گریه کنم، مثل شکنندگی همه ی این روزها، اما پریسا شروع به حرف زدن می کند از همه چیز می گوید. از سختی های پارسال از خوشی های پیارسال من هم مدام بغضم را قورت می دهم و کم حرف می زنم. لبخند هم نمی زنم حتی و به جایش تند تند توی دلم دعا می کنم که پریسا همین چند دقیقه ی دیگر کلاس داشته باشد و از دفتر بیرون برود.

کلاس ندارد اما، حرف می زند و می خندد، انقدر که من هم یخم باز می شود. شروع می کنم به وراجی کردن و بلند بلند خندیدن، بغضم هم پنهان و مستور می شود. در حالی که چشم هایش برق می زند می گوید می خواهد سال دیگر معلم شود. وای که چه قدر پریسا شبیه معلم های ادبیات است، چه قدر بچه ها دوستش دارند حتما. همین لبخند ها و همین اندک نازکی ای که دارد چه قدر خوب می شود اگر برود رو به روی بچه ها بایستد و شعر بخواند و شعر که می خواند چه قدر چیزهای خوب دارد که یادشان بدهد، مثل همین حرف هایی که نشسته توی دفتر بسیج و به من می گوید. باز هم چشم هایش برق می زند. لبخندش پخش می شود توی صورتش... از من سوال می پرسد که تو چطور؟ جواب می دهم که من هیچ طور! قصه را می پیچانم و به برق چشم هایش نگاه میکنم و خوشحال می شوم که آدم هایی مثل او هنوز منقرض نشده اند.

حالا نیمه شب است من نشسته ام و "یک عاشقانه آرام" گوش می دهم که یاسمن برای تولدم خریده است. همان اولش می فهمم که کتاب صوتی دوست ندارم، می فهمم که تو هم دوست نداری. این را مطمئنم. پس وقت تلف کردن است اگر بخواهم برایت کتاب صوتی بیاورم که آخر هم گوش نکنی، مثل همه ی کتاب هایی که نمی خوانی... با خودم فکر می کنم من چه قدر به ارمیا امیدوار بودم و چه قدر دلم شکسته است. فکر می کنم دیگر هیچ عبارت عاشقانه ای رویم تاثیر آنچنانی ندارد، مثل خانوم راد (معلم ادبیات دو سال دبیرستانم) که با بی تفاوتی نسبت به شعرهای عاشقانه فقط نگاه می کرد، حتی لبخند هم نمی زد.

در آخرین جمله اش می گوید:" من معلم خسته ی ادبیات..."صدای نادرابراهیمی را قطع می کنم و تنها بیتی که می توانم بگویم همین است که اینجا روی کاغذ نوشته ام:

نه تو تقصیر داری و نه خدا بحث شعر و ترانه و سخن است
تو برو لای یک قصیده بخواب، مشکل از عاشقانه های من است...

 و کم کم دارد سحر می شود...


+ تاریخ سه شنبه 94/4/2ساعت 3:10 صبح نویسنده polly | نظر