سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و پریسا توی دفتربسیج تنهاییم. من بغض کرده ام منتظرم پریسا از دفتر بیرون برود تا سرم را بگذارم روی میز و های های گریه کنم، مثل شکنندگی همه ی این روزها، اما پریسا شروع به حرف زدن می کند از همه چیز می گوید. از سختی های پارسال از خوشی های پیارسال من هم مدام بغضم را قورت می دهم و کم حرف می زنم. لبخند هم نمی زنم حتی و به جایش تند تند توی دلم دعا می کنم که پریسا همین چند دقیقه ی دیگر کلاس داشته باشد و از دفتر بیرون برود.

کلاس ندارد اما، حرف می زند و می خندد، انقدر که من هم یخم باز می شود. شروع می کنم به وراجی کردن و بلند بلند خندیدن، بغضم هم پنهان و مستور می شود. در حالی که چشم هایش برق می زند می گوید می خواهد سال دیگر معلم شود. وای که چه قدر پریسا شبیه معلم های ادبیات است، چه قدر بچه ها دوستش دارند حتما. همین لبخند ها و همین اندک نازکی ای که دارد چه قدر خوب می شود اگر برود رو به روی بچه ها بایستد و شعر بخواند و شعر که می خواند چه قدر چیزهای خوب دارد که یادشان بدهد، مثل همین حرف هایی که نشسته توی دفتر بسیج و به من می گوید. باز هم چشم هایش برق می زند. لبخندش پخش می شود توی صورتش... از من سوال می پرسد که تو چطور؟ جواب می دهم که من هیچ طور! قصه را می پیچانم و به برق چشم هایش نگاه میکنم و خوشحال می شوم که آدم هایی مثل او هنوز منقرض نشده اند.

حالا نیمه شب است من نشسته ام و "یک عاشقانه آرام" گوش می دهم که یاسمن برای تولدم خریده است. همان اولش می فهمم که کتاب صوتی دوست ندارم، می فهمم که تو هم دوست نداری. این را مطمئنم. پس وقت تلف کردن است اگر بخواهم برایت کتاب صوتی بیاورم که آخر هم گوش نکنی، مثل همه ی کتاب هایی که نمی خوانی... با خودم فکر می کنم من چه قدر به ارمیا امیدوار بودم و چه قدر دلم شکسته است. فکر می کنم دیگر هیچ عبارت عاشقانه ای رویم تاثیر آنچنانی ندارد، مثل خانوم راد (معلم ادبیات دو سال دبیرستانم) که با بی تفاوتی نسبت به شعرهای عاشقانه فقط نگاه می کرد، حتی لبخند هم نمی زد.

در آخرین جمله اش می گوید:" من معلم خسته ی ادبیات..."صدای نادرابراهیمی را قطع می کنم و تنها بیتی که می توانم بگویم همین است که اینجا روی کاغذ نوشته ام:

نه تو تقصیر داری و نه خدا بحث شعر و ترانه و سخن است
تو برو لای یک قصیده بخواب، مشکل از عاشقانه های من است...

 و کم کم دارد سحر می شود...


+تاریخ سه شنبه 94/4/2ساعت 3:10 صبح نویسنده polly | نظر