مدرسه خالی بود. خالی ِ خالی.... حتی وهم هم نداشت، وقتی کسی نیست وهم ندارد، وقتی شلوغ پلوغ می شود اوهام برش میدارد. فقط من بودم و سکوت و راهروی یک وجبی مان و همه جاهایی که اجازه داشتم میانشان سرک بکشم. وسایلم را ریختم روی صندلی آشپرخانه و یک دور محتویات درون یخچال را چک کردم و به قیچی از پشت تلفن گفتم که اینجا از آن مدل پارچ هایی دارند که سوت بلبلی میزند و قیچی بی توجه به حرفم ادامه ی داستانش را گفت و من میان آشپرخانه جلو و عقب رفتم و روی کابینت ها ضرب گرفتم و برای خودم چرخ زدم، آخرش نشستم روی صندلی کنار وسایل پخش و پلا شده ام و به روزهایی که با عبدو اینجا قایم می شدیم فکر کردم و به قیچی گفتم بی خیال همه ی آن داستان قتلی که مد نظرش است بشود و برود پی زندگی.
راهرو خالی بود، در کلاس ها را هم بسته بودند. حتی صدای جست و خیز کردن هایم سکوت را نمی شکست. جلوی آینه شال آبی ام را روی سرم انداختم و رد نگاهتان را میانش دنبال کردم. بعد از آن همه تنهایی استفاده کردم و در اتاق دبیرانی که حالا فقط و فقط متعلق به خودم بود را بستم.
بی اجازه، به خودم اجازه دادم که چشم هایم را پشت گل های سبز رنگی که همیشه شما را از من پنهان می کرد، قایم کنم. بعد از این عصیانگری خودم و از اینکه یک نفر با شدت در اتاق دبیران را باز کرد ترسیدم. وقتی مطمئن شدم که حواسش زیاد به من و کارهای بی اجازه ام نیست؛ جهت قبله را پرسیدم. گفت مثل نماز خانه به طرف کنج دیوار، ماندم منظورش کدام کنج است، کنجی که به سمت بیرون اتاق است، یا کنجی که به طرف پنجره است. اصلا نمازخانه کدام طرف بود؟
درست وقتی که نفهمیدم کی بود... شکست. صدایم لحظه به لحظه بالاتر می رفت و از همه ی آدم هایی که ممکن بود از آسانسور بیرون بیایند می ترسیدم. یاد یکی از کلاس های فیزیک گرمایمان افتادم و بغل دستی بیچاره ام که مستاصل کنار نشسته بود و کاسه چه کنم دستش گرفته بود بی قرار به من که یک دل سیر برای همه ی خاطراتمان سوگواری می کردم نگاه می کرد. معلم نگرانمان هم بدون اینکه بتواند کاری برایم بکن پیشنهاد داد از کلاس بیرون بروم و من رفتم و توی آینه ای که ردی از نگاه شما نداشت صورتم را نگاه کردم و .... بازهم شکست.....
هیچ برگه و کاغذی هم آن دور و بر نیست، حتی یک برگه ی کوچک سفید یا یک روان نویس سبز خشک و خالی برای همین بی خیال جمله هایی که توی سرم چرخ می خورم می شوم....
چشم هایم را بیشتر پنهان می کنم. قبل از اینکه کسی از آسانسور پیاده شود از جایم بلند می شود و با بالاترین درجه ی لطافتی که از دستانم سراغ دارم نشانه های عصیان گری ام را جمع می کنم. با همان درجه لطافتی که تسبیحم را دستم می گرفتم، با همان درجه لطافتی که تسبیحم را دستم می گیرم...
پشت کامپیوتر نشستم و با خودم قرار گذاشتم که امروز را برای هیچ کس نگویم .. بعد میان استعاره هایم گم شدم و مدام مثل همه ی این روزها برای خودم خواندم...
یک بغض خسته روی گلوی ستاره ها
باید کمک بگیرم از این استعاره ها
باید زبان به درد و دلی تازه باز کرد
کاری کنید... غزل ها... ترانه ها....**
* عنوان به نقل از استاد فلفل نمکی :)
** نقل از استاد تبسم بهار :)
پ.ن: امروز بعد از خواندن یک وبلاگ که فقط جهت گیر دادن دنبالش رفته بودم، به این نتیجه رسیدم که کسانی که دوستشان داریم متواضع که هیچ خیلی باید آدم های صبوری باشند.... اگر من بودم یک چند تا توی دهان چند نفر می کوبیدم! خلاص می کردم خودم را....
پ.ن: اومده میگه که تو هم همین قدر لوس بودی... خودم روت کار کردم و درست شدی، می خندم... من چطور خدا رو شکر کنم از بودنتان و داشتنتان؟... شکر... شکر....
نیمه شب و نوشته های تمام شده و صفحه ی ایمیل باز و فکری که یکدفعه خالی از مشغولیت هایش میشود و من...
و این جمله...
ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
پ.ن: ببخشید... خیلی خستم... نمی تونم بنویسم.... بهتره برم بخوابم :)
یک بهار بدون تو گذشت،
دیروز زنگ زده بود و می گفت آن روز که پیام دادم، از خواندن مطلب نگران شده بودم که چه کسی تب کرده...
یادت هست نوشته بودم "تو" تب کرده ای؟
خندیدم... می دانستم کسی همین طور بیخود و بی جهت حال من را نمی پرسد...
حالا از یک فصل بدون "تو" بودن می گذرد و هیچ کس نگرانت نیست...
.
همان طور که هیچ کس نفهمید هستی....
.
.
.
.
.
.
خوبه که هنوز کنار منی...
حتی اگه "من" نباشی......
.
.
.
.
.
.
.
خوبه که هنوز هستی...
حتی اگر همیشگی نبودی....
.
.
.
.
.
خوبه که هنوز هستی...
حتی اگر فقط برای "من" باشی....
پ.ن: دل گرفتگی ام فقط از "خودم" است... نه کس دیگر... نه چیز دیگر....
نصفه شب...
خیلی خسته ام...
یکمرتبه به سرم زده...
آدم هایی که دوستشان داریم باید خیلی متواضع باشند...
من اگر جایشان بودم،
همان ابتدا از ذوق می مردم و این قدر به خودم می بالیدم که منفجر می شدم...
آدم هایی که دوستشان داریم باید خیلی بزرگ و متواضع باشند....
آخ خدا جونی... شکرت... شکرت...
پ.ن: بهتره برم بخوابم!
بیا تا جوانم بده رخ نشانم...
که این زندگانی وفایی ندارد....
.
.
.
.
.
پ.ن: در نقض مطلب؛ رضایت مهم تر است از رؤیت...
پ.ن: کلیک لطفا
اگر لوس شدن،
یک فرآیند تدریجی باشد...
خب مسلما لوس نبودن هم یک فرآیند تدریجی است....
لطفا تامل کنید....
هنوزم یه عالمه غرم میاد....
ذوق زده ام از اینکه داستانی که دارم می خوانم بعد از مدت ها همه ی نیاز کتابخوانی ام را تامین کرده است. مدام چشمم را از روی کتاب برمیدارم و از پنجره ی مینی بوس به اینکه کجا هستیم نگاه می کنم و آرزو می کنم مینی بوس قبل از اینکه داستانم تمام شود به مقصد نرسد. آرزویم برآورده می شود. بعد از اینکه به انتهای داستان می رسم، مینی بوس می ایستد و با بی خیالی به سمت کوچه ی مان راه می افتم و در راه مثل نویسنده ی داستان دوست داشتنی ام لیست چیزهایی که ازشان می ترسم را ردیف می کنم. فکر می کنم که من از سوسک و آن چیزهایی که تعریف می کرد نمی ترسم. متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه هنوز بزرگ ترین ترس زندگی ام همان چیزی است که یک روز توی سرویس برای ملیکا تعریف کردم و او بهم خندید. بعد از آن، آن ترس چند دفعه محقق شد، نه آن طوری که فکر میکردم و برای ملیکا تعریف کردم. به مدل خودش محقق شد و من مدت ها با همان ترس، توی همین اتاق برای خودم فکر می کردم که تا کی باید صبر کنم؟
می خندم، به خودم به تابلوی کوچه مان که هر بار که می خواهم فراموشش کنم مقابل چشمانم ظاهر می شود، ولی باز هم می خندم. به اینکه امروز ناخودآگاه معلم زبان فارسی اول دبیرستان مان را وسط راهروی مدرسه دیدم و بودنش را باور نمی کردم می خندم به اینکه انتظار داشتم اسمم را بداند با وجود اینکه حتی زمانی هم که میز آخر کلاسش می نشستم اسمم را نمی دانست. می خندم، به اینکه چند هفته پیش به نرگس گفتم که اگر یک روز میان خیابان ببینمش، نمی شناسمش هم می خندم.
به اینکه امروز که شنبه روزی بود و چادرم را سرم انداختم و دوان دوان به طرف نمازخانه رفتم می خندم، بعد از خواندن نماز ظهرم هم بلند شدم و از نمازخانه بیرون آمدم و توی راه پله برای بار یک میلیاردم از خودم پرسیدم که واقعا چطور سر از کلاس دوم ریاضی در آوردم؟ دیدن معلم زبان فارسی اولین سال دبیرستانم انگار نمکی روی زخم های کهنه پاشیده بود....
نزدیک در خانه آب ریخته و بوی خاک آب خورده از آسفالت های داغ کوچه بلند شده، همسایه ی طبقه ی دوم دارد بالکنش را می شورد و من از این بو یکمرتبه ذوق می کنم. کما و بیش دوان دوان به طرف خانه می روم و دستم را روی زنگ می کوبم و رو به چشمی آیفون نیشخند می زنم.
بعد از رسیدن به راه پله ی خانه جنونی که اسمش را "جنون خیابان" گذاشته ام ناپدید می شود. دیگر با خودم حرف نمی زنم و خیال های عجیب و غریب نمی کنم...
می خندم، با وجود اینکه "تو" دیشب باز هم تب کرده بودی و من ترسیدم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، می خندم با وجود اینکه عصبانی شدم و سرت داد زدم، بهت گفتم که برای هیچ کس، هیچ وقت لفظ "همیشه" را به کار نبر. تو حرفی نزدی با چشمان سرخ و تبدارت فقط نگاهم کردی. من یاد همان شبی افتادم که مُردی، که ترسم محقق شد که تا مدت ها میان همین اتاق نشستم و فکر کردم تا کی باید صبر کنم....
می خندم، "تو" هم که کنارم راه افتاده ای و جست و خیز می کنی می خندی، دیگر یادت نمی اندازم آن لفظ "همیشه" که "هیچ وقت" محقق نشد دیشب چه قدر حالمان را بد کرد، این قدر که من فکر کردم یکبار دیگر می میری و من دیگر هیچ وقت نمی توانم خودم را متقاعد کنم که زیر نوشته هایم را به اسم "تو" امضا کنم.
می خندم، تو هم می خندی شبیه ِ من....
دراز کشیده ام روی تخت و یک باد خنک و خوشبو گل های سرخابی پرده را تکان تکان می دهد، وسایلم را از توی کیفم بیرون می کشم و به کارهای انجام نداده ام فکر می کنم...
به "تو" می گویم، همان روزهایی که ترس هایم را برای ملیکا تعریف می کردم، در جواب سوال کسی که پرسید "تا کی؟" جواب دادم "تا هیچ وقت" نگفتم" تا همیشه"... برایت می گویم که من لیلا را "تا هیچ وقت" دوست دارم... بعد توضیح می دهم که هیچ وقت، هیچ وقت تمام نمی شود، ولی به بی نهایت بودن "همیشه" (خصوصا بعد از آن شب بهاری) خیلی مشکوکم...
تو می خندی،
شبیه ِ من...
.
من می خندم،
شبیه ِ تو...
.
هر دومان،
شبیهِ لـــیـــلا.....