کاش می شد،
رمضانمان؛
هیچ گاه،
از میان شهرمان،
سفره اش را جمع نکند،
تا قبل از هر نگاه،
هر حرف،
هر فکر،
حواسمان باشد،
که میزبان کیست،
میزبان این ماه...
میزبان این دنیا...
.
.
.
.
.
شکر خدا که در این عالم بر همه مخلوقات مولایی،
حتی این عبدالله عاصی،
که روز میلادتان،
بیشتر از همه روزهای ماه رمضان خوشحال است...
ممنونم بابت این عید،
میان این ماه...
ممنونم....
:)
خدا رو شکر بابت قوه تخیلم.
نیمه شب این امکان را برایم فراهم کرده که خیال کنم به جای اتاقم توی راهروی پادگان میشداغ زیر نور کم چراغ ها نشسته ام و تنهای تنهایم...
هیچ کس نیست، حتی رایحه ی چفیه ام....
و از یک جایی که مشخص نیست، صدای دعایی می آید که محتوایش را می فهمم، ولی اسمش را نمی دانم...
و از شلوغی های همیشگی راهرو، دخترانی که به دنبال وسایلشان این طرف و آن طرف می روند، کسانی که کنار هم نشسته و می خندند و حرف می زنند و هزاران صحنه ی دیگر هیچ خبری نیست....
مثل زمانِ برگشتن همه جا خالی و در سکوت است...
و من تنهای تنها زیر نور کم سوی چراغ ها نشسته ام...
چیزی شبیه اصحاب کهف، آخر میشداغ هم کما وبیش یک غار است...
به گمانم از غار خیال هایم که بیرون بیایم، دیگر سکه هایم برای هیچ کس قیمتی نباشد....
...
صبح های جنوب خادمی صدای ضبط و دعای عهدش را بلند می کرد و تو میان خوابت چیزهایی را می شنیدی که معنی و منشأشان نامعلوم بود، اما وجودشان معلوم و آرامش بخش...
یکنفر می گفت؛ کاش اینجا میشداغ بود....
پ.ن: تفاوت من و اصحاب کهف در این بود/ که سکه های من از ابتدا رواج نداشت....
تقصیر من نیست، حافظ چندین روز است که اصرار دارد بگوید "ببین! تو حالت خوش نیست!" من هم هر روز می گویم که "حضرت لسان الغیب، ببین حالم خوب است، می خندم، می خوابم، بیدار می شوم! دیگر حتی..." بدون اینکه بگذارد حرفم تمام شود در فال بعدی می گوید "می دانی فال گیرنده ی عزیز، آدم های قرن بیست و یک حواسشان نیست، تو دچار ناامیدی شده ای... اشکالی نداره، به خدا امیدوار باش که به زودی فرجی رخ می ده"
تقصیر من نیست، امروز بعد از مدرسه هم نشستم روی آسفالت های داغ ابتدای کوچه و همه اش را انداختم تقصیر حافظ، بعد دلم خواست که به جای اینکه از ساعت شش صبح بلند شوم و بیایم بنشینم سر کلاس عربی، دراز بکشم زیر خنکی کولر اتاقم و هری پاتر بخوانم. وقتی توی راهروهای هاگوارتز گم بشوم دیگر همه چیز ِ همه چیز را فراموش می کنم حتی حافظ را و این نادرترین لحظه ی زندگی من است....
گم می شوم میان راهروهای هاگوارتز و به خودم افتخار می کنم که همه ی راه های میان بر و اتاق های ناشناخته اش را بلدم. آرزوی هاگوارتز رفتن و هاگوارتزی بودن در همه ی سال های نوجوانی ام همراهم بود (و هست هنوزم) و فقط یک قسمت کوچکش محقق شد. وقتی همراه عارفه از پنجره ها و درها و اتاق های ناشناخته ی دبیرستان رد می شدیم تا به راهنمایی برسیم، اگر یک روزی به مدرسه ی سال های نوجوانی ام برگردم، بعید می دانم کسی وجود داشته باشد که به اندازه ی من سوراخ و سمبه های آن ساختمان را بشناسد. میان همه ی فرار کردن هایم، راهروهای تمام نشدنی دبیرستان نمونه کوچک تری از هاگوارتز آرزوهایم بود و من میان همه ی سختی های آن روزها به کوچک ترین شباهتم با هری افتخار می کردم.
نشسته ام و فکر می کنم که آخرش با شخصیت های رمان های نوجوانی ام محشور می شوم. خیلی های میان زندگی ام رفتند و آمدند، ولی آنها همیشه بودند و همیشه ی همیشه برایم یادآوری می کردند که یک قسمت هر چند کوچک شخصیتم را خودشان شکل داده اند.
امروز یادم افتاد که "برادلی چاکرز" فکر می کرد، اگر "کارلا" -مشاور مدرسه- برود. او دوباره به همان پسرک وحشی و ناسازگار ته کلاس تبدیل خواهد شد. می فهمی من هم همین فکر را می کردم؟ اصلا شاید به همین خاطر است که حافظ، چندین روز است که اصرار دارد بگوید تو ناامیدی.
من هم همین فکر را می کردم، شاید به همین خاطر است که بعد از مدرسه یکمرتبه روی آسفالت های داغ کنار خیابان می نشینم و اسم همه ی خیابان های اطراف را تا سر آن چهار راه می گذارم "قدمگاه" و فکر می کنم که "این آسفالت های را حداکثر هر چند سال یکبار عوض می کنند؟" می نشینم روی آسفالت های کنار خیابان و با خودم فکر میکنم که "اینجا قدمگاه هفت ساله ی من است" حتی آن روزهایی که من نبوده ام هم قدمگاهِ من بود... حتی آن روزهایی که این قدر بچه بودم که نمی دانستم یک روزی شاید اتفاقی بیفتد که همه ی شخصیت های کتاب های مورد علاقه ام به حاشیه ی زندگی ام کشیده شوند. قدمگاهم تا لبه ی پله های دم ناهارخوری کشیده می شود و من بدون اینکه به بقیه اش فکر کنم (چون حالم را بد می کند). فکر می کنم که برادلی بعد رفتن کارلا برایش نامه نوشت و گفت توی یکی از درس هایش نمره "A" گرفته است! بعد با خودم می گویم اما تو چی؟ هری پاتر که به کنار، تو حتی "برادلی چاکرز" هم نیستی، تو هنوز همان "ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر" نشسته ای و اگر "کارلا" برود همه چیز را فراموش می کنی....
حالا می خواهم بلند شوم و بروم ولی صحنه ی نابی از روزهای نوجوانی ام یادم می آید، که برای اولین بار یکی از نوشته هایم را خواندید.... بقیه اش را توی دلم نگه می دارم و به خودم تشر می زنم که تا آدم نشده ام حق فکر کردن به هیچ کدامشان را ندارم... حالا هم نظر های این مطلب را می بندم و بلند می شوم که بروم....
همین...
و همین...
پ.ن: شاید شما فکر کنید حسودی می کنم! اسمش هر چه می خواهد باشد! ولی من این روزها از هیچ چیز بیشتر از اینکه با یک نشانه "ها" جمع ام ببندند با "دیگران" بدم نمی آید.... دلتنگی های من مخصوص خودم است... :(
این نظریه که مبتلا به یک نوع شیزوفرنی حاد شده ام و هر چه دیده ام و تجربه کرده ام توهم بوده؛ غلط است.
حقیقت این است که من هیچ وقت آنها را تجربه نکردم، آن کسی که تجربه اش کرد "تو" بودی.
امروز فهمیدم، اشتباه می کردم که گمان می کردم تو سایه ای از منی، آن کسی که سایه ای از دیگری است من م.
امروز صبح فهمیدم آن همیشه ای لیلا می گفت هم غلط نبود، "تو" همیشه ماندی، من هیچ وقت نبودم، نبودم که بمانم...
امروز فهمیدم، آن کسی که بعد از افول آفتاب باید بنشیند پشت پنجره و "مرده ام این نفس تازه ی من فلسفه دارد" بخواند منم، نه "تو"... سایه ای که بعد از افول آفتاب ناپدید شده منم... نه "تو" .... می فهمی؟
خیلی وقت است که می دانم، "ما" ،من و "تو"، دو وجود مجزا از هم ایم. امروز فهمیدم کسی که میان قاب آینه از چهره اش می ترسم خودم هستم، آن کسی که برق چشمانش دزدیده شده، "تو"یی...
می فهمی؟ من فقط برق چشمانت را دزدیده ام... خودم را جای تو جا زده ام... بعد برای خودم پنداشته ام که "تو" فقط سایه ای از لبخند های من بود...
می فهمی؟
حالا که اینجا نشستی و لبخند های همیشگی ات را نثار چشم های خستم می کنی، می فهمی که من حتی یک انعکاس هم نیستم؟ می فهمی من یک سایه ام؟
می فهمی؟ آن کسی که آن شب تب کرد من بودم، می فهمی که تو مانده ای برای همیشه؟ با همان میم متکلم وحده ی جاودان؟
می فهمی؟
.
.
.
پ.ن: باید نشان درجه ی یک افتخار را این روز ها به قیچی بدهم... من که آدم صبوری نیستم، او تحملم می کند.....
و من معتقدم... همه ی روزهای ماه رمضان، مقابل کتاب های درسی من کش خواهد آمد تا کارهایم تمام می شود....
و کسی نمی گوید که عقب ماند...چون روزه می گرفت...
و می گویند، روزهایش برکت داشت، چون رمضان بود.....
و من معتقدم، که هیچ چیز جالب تر و هیجان انگیز تر از پر ماندن مخزن آب سرد کن راهروی پیش دانشگاهی نیست...
و خنده دار تر از کسی که حواسش نبوده و آب خورده است...
:)
پ.ن: ممنونم خدا جونی... :)
*** من خوش بختم، چون اگر مدرسه برایمان زنگ نماز نمی گذارد، لااقل معلم ادبیاتمان اجازه می دهد که سرکلاس نماز بخوانم. من خوش بختم که بعضی از قسمت های جزوه ی عروض و قافیه ام دست خط خودم نیست و کس دیگری وقتی نماز می خواندم برایم نوشته است.
*** من خوش بختم چون مشاورمان بعد یک هفته بالاخره لطف کرده و توی دفترچه برنامه ریزی ام ( که وقتی روشنگر بودیم بهش می گفتیم دفتر یادداشت) چند کلمه ای برایم نوشته. با خودم فکر می کنم درست است که من به خاطر حرف مشاور ها درس نمی خوانم، ولی اینکه گاهی برایم بنویسند خودش کلی انرژی است.
*** از مدرسه با ریحانه و فروغ و نرگس راه افتاده ایم برویم مترو. فروغی می گوید دستوری توی دبیران است و برای همین گوشی اش را برنمی دارد. ریحانه اس ام اس میزند که" لیلا ما رفتیم." من خوش بختم که خنده کنان با فروغ می گویم که هیچ اشکالی ندارد که دستوری را جا گذاشتیم! چون دیروز هم جلو جلو از ما می رفت و هی می گفت عجله دارد و چند قدم هم صبر نمی کرد.
*** ریحانه و نرگس می خواهند از وسط خیابان رد شوند و بروند آن طرف، خط عابر را نشان می دهم و می گویم "بچه ها چرا نباید از خطر عابر رد شیم؟" یاد اصفهان می افتم و اینکه به اتفاق تمام سوم ب ای ها پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و معلم ریاضی مان مدام می پرسید که چرا ایستاده ایم و رد نمی شویم. کسی آن بین به چراغ قرمز اشاره کرد و ما اینبار با آگاهی منتظر سبز شدنش ایستادیم. من خوش بختم چون ریحانه و نرگس و فروغ به حرفم گوش می کنند و از خط عابر رد می شویم. من خوش بختم چون هر بار تنهایی می خواهم بروم آن طرف خیابان، پشت چراغ قرمز می ایستم و به فضای خالی سمت چپم لبخند می زنم.
*** دستوری میان راه به ما می رسد. من خوش بختم که به خاطر جا گذاشتنش دعوایمان نمی کند...
*** من خوش بختم، به خاطر خنده هایی که فقط بستگی به موقعیتشان دارند. من خوش بختم چون ریحانه می خواهد بین راه نگهمان دارد تا خمیر دندان بخرد. من خوش بختم چون با نرگس ساعت ها جر و بحث می کنم که سوپر مارکت ها هم خمیر دندان دارند. من خوشبختم چون بحث از خمیر دندان به تحریم شدن کره می رسد. من خوش بختم چون فروغی درست همان لحظه سمت راستم ایستاده تا بهش بگویم که چرا فکری به حال شکستن تحریم کره نمی کند؟ اصلا فروغی چرا ما نباید تولید کره داشته باشیم؟ من خوش بختم چون به یک دلیل نامعلوم نرگس یکمرتبه هوس بستنی می کند و ریحانه یادش می افتد که فردا تولدش است و باید مهمانمان کند...
*** گره خوردم میان دست های فروغ که لیوان هویج بستنی اش را نگه داشته و با دست دیگرش از بستنی من می خورد. من خوش بختم که با فروغی می خندم و همین حین الهه را می بینم.من خوش بختم که الهه را می بینم درست زمانی که فکر می کردم با اینکه یکسال از من کوچک تر است دلم برایش تنگ شده. من خوش بختم که الهه را می بینم تا بگویم که کتاب دین و زندگی دو ام را پس بدهد. من خوش بختم که مجبور نیستم دوباره دنبال جواب همه ی اندیشه و تحقیق های دین و زندگی دو بگردم....
*** خانومی توی مترو جینگول بینگول هایی که به یخچال می زنند را می فروشد. با دستوری تصمیم می گیریم برای ریحانه که فردا تولدش است یکی بخریم. میان انتخاب کردن هایمان، می بینم که روی یکی از پیکسل ها نوشته "دختر گلم، واسم قشنگ ترینی" به دستوری می گویم که این یکی به درد معلم ها می خورد. دستوری می گوید که "نه بابا معلم ها ازین کارا نمی کنن" من خوش بختم که به یک دلیل نامشخص با دستوری مخالفت می کنم و حسرت می خورم که چرا هنوز معلم نشدم! برای ریحانه یکدانه پیکسل "دیوونه، دوست دارم" می خریم. آن پیکسل "دختر گلم" را هم می خرم که مامان بچسباند روی یخچال و هر روز بخواندش که "دختر گلم، واسم قشنگ ترینی" من خوش بختم که این رگه های خود شیفتگی را دارم...
*** با ریحانه دوباره به بحثمان به عوض کردن مدرسه می کشد. بعد از همه ی حرف هایی که میزند فقط نگاهش می کنم. می گوید:"حالا حتما می خوای بگی که توی مدرسه ی بد رو ندیدی که این طوری میگی..." می خندم... می گویم که خیلی خوش بختم که ناظممان با اینکه به مقنعه ام و روی زمین نشستنم گیر می دهد و بلد نیست زنگ را سر موقعش بزند لااقل خیلی لبخند می زند. می گویم خوش بختم که بعد صبحگاه یک گوشه گیرم نمی اندازد و نمی گوید که پرخاشگرم و در زندگی آینده ام دچار مشکل می شوم ... می گویم که خیلی خوش بختم. میان همین حرف ها ریحانه از ما جدا می شود و من دستوری تنهایی سوار مینی بوس می شویم...
*** من خوش بختم که کرایه ی سیصد تومنی مینی بوس اگر خودم پول خرد هایم ته کشیده با پول خرد های دستوری جور می شود. من خوش بختم که همه به من و کتاب ادبیات دوم دبیرستانم یک جور دیگر نگاه می کنند.
*** توی اتوبوس یک جفت دختر دوقلو می بینم. بزرگند، هر دو حتما دانشجو. با چهره هایی که انگار از روی یکدیگر زیراکس شده. با عینک ها و مانتو های یک شکل. من خوش بختم که می توانم بنشینم و نگاهشان کنم و دنبال تفاوت هایی که ندارند بگردم...
*** جلوی در خانه دو تا پروانه می بینم، پروانه های واقعی... با بال ها رنگی... این جاست که می خواهم جیغ بزنم و بالا و پایین بپرم... من خوش بختم... خوش بختم که با خودم "یک روز می شکافد این پیله های سنگی" می خوانم و دنبال پروانه ها می دوم و محل خانوم همسایه که مشغول شستن ماشینش است نمی گذارم....
*** یک روز می شکافد
این پیله های سنگی
از زخم های روحم...
پروانه می تراود...
*** من خوش بختم... به خاطر همین ریزه میزه های زندگی... مثل اس ام اس های کوتاه و چند کلمه ای که از عوارض منفی تکنولوژی حکایت میکند، مثل حرف زدن با قیچی، مثل حرف نزدن با نرگس که درس دارد(!)، مثل بغل کردن ارباب، مثل خواندن شعری که یاسمن برای اصفهان گفت، مثل اس ام اس زدن به یاسمن که گوشی اش خاموش است چون درس دارد (!) ، مثل دعا کردن برای این هدی ِ لوس المپیادی که همش می گوید امتحان هایم را بد دادم، مثل حرص خوردن انواع ژست های کنکوری، مثل "الکی الکی کنکوری شدی" ِ خانوم کریمی که چند وقت پیش بهم گفتن و من با تمام وجودم بهش ایمان داشتم... من خوش بختم... حتی اگر دو تا بال نداشته باشم... که بروم یک جای دور که فقط خودم و خودتان باشید....
پ.ن: دیروز می خواستم بنویسمش... پشت گوش انداختم.. تا امروز...
با لیلا و منصوره می رویم امامزاده صالح، لیلا را لیلا صدا نمی کنم، از آهنگ اسم فامیل لیلا خوشم می آید و اسم کوچکش موقع به زبان آوردن تنم را می لرزاند. برای همین مدام و با لحن خودم "دستوری" صدایش می زنم.
می گویم کاش می شد وقتی رفتیم امامزاده صالح یک آدم آشنا ببینیم. منصوره تایید می کند و تصمیم می گیرد که دلش می خواهد چه کسی را ببیند بعد رو به لیلا می گوید:" حتما پلی هم می خواد تو رو ببینه" فکر می کنم منظورش از "تو" لیلاست که از در مدرسه تا اینجا اذیتش کردم و گفتم که در همه ی موارد رشته ی انسانی توی جیب من است و حتی به پایم هم نمی رسد. می خندم و با مسخرگی می گویم:"آره... من عاشق اینم که دستوری رو توی امامزاده صالح ببینم." منصوره می گوید:"نه... منظورم از "تو" همان کسی است که توی وبلاگت برایش می نویسی و ما نمی شناسیمش...." می خندم و می گویم:" نه... "تو" مرده ..."
بعد فکر می کنم به آن روز که تو هم بودی و با من آمدی و سر مزار شهید شهریاری نشستی، که لیلا هم بود و با هم خندیدیم و حرف زدیم و دعوا کردیم. لیلا هم بود و من "دستوری" صدایش نمی کردم من لیلایی که "لیلا" باشد را به اسم فامیلش صدا نمی زنم....
حالا رسیده ایم به امامزاده صالح و من روی "شلمچه" ی حک شده روی مزار یک شهید گمنام دست می کشم. دست می سوزد و خنده ام می گیرد. می خندم. تابستان است نه زمستان... هوا هم خیلی گرم است و نمی توانم مثل آن روز که با تو آمدم بنشینم روی سکوی کنار مزار و مردم و آمدن و رفتنشان رو نگاه کنم و همزمان مدام از لیلا که دلخور شده عذرخواهی کنم....
حالا رسیده ایم امامزاده صالح و من هر قدم یکبار برای خودم تکرار میکنم" دلا خو کن به تنهایی... که از تن ها بلا خیزد". دفعه ی آخر "دلا..." را که می گویم دستوری بقیه ی شعر را از حفظ می خواند. به پیشرفت یک قدمی اش در زمینه ی انسانی افتخار می کنم و دیگر یادآوری نمی کنم که تا همیشه توی اعماق جیب من باقی خواهد ماند.
از امامزاده که بیرون می رویم. من با خودم فکر می کنم که شاید نشستن کنار آن مزار را هم خواب دیده ام. دیروز که این نظریه ام را برای قیچی مطرح کردم انواع دلداری و نصیحت و مسائل علمی و پزشکی را قاطی کرد و برایم گفت تا توجیهم کند که همه چیز درست می شود و فقط باید صبر کنم. بعد که تلفن را قطع کردم خوشحال بودم. از اینکه هنوز هم آدم هایی هستند که اگر یک روز از کنارم بروند بودنشان این قدر باشکوه بوده که خیال می کنم خوابشان را دیده ام... بعد خدا را شکر کردم که گاهی کاری می کند که من هم مایه ی خوشحالی بندگانش بشوم.
سوار مینی بوسیم و به اصرار "دستوری" روی جلوترین صندلی نشسته ایم که نزدیک در باشد تا راحت پیاده شویم... و من "دلا خو کن به تنهایی" می خوانم و مثل همیشه نمی توانم بپذیرم که این دو "تنها" باهم جناس تام دارند....
پ.ن: یکمرتبه می روم و می بینم که تعداد مطلب ها وبلاگم به 548 تا رسیده! کسی می داند چطور مطلب هایم به 500 تا رسید که خودم نفهمیدم؟
نشسته ام حافظ ورق می زنم تا ابیاتی با قافیه تبصره شماره ی سه پیدا کنم... میان گشتن هایم حافظ از اعماق قرن هشتم هجری می گوید.
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند....
فکر می کنم که لااقل خوبه این مشکل فقط برای من ِ در قرن چهاردهم نیست! لابد حافظ هم ششصد سال پیش زیاد کلماتی مثل "نرو" "بمون" و "بشین" استفاده می کرده. آخرش هم خسته و بی حاصل می نشسته برای خودش شعر می گفته که نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند....
من که شاعر نیستم فعلا فقط نگران اینم که این غزل هم قافیه ای با تبصره ی شماره ی سه ندارد...
پ.ن: اگر از احوال ما خواسته باشید... ملالی نیست جز دوری جنابعالی...
مشکل از جایی شروع شد که معلم عربی سر کلاس آمد و احساس کردم مساله خیلی جدی است و عاقبت من هم مثل همه، آدم بزرگ خواهم شد و ذره ذره فراموش خواهم کرد و یک سرنوشت شوم بی فرجام.....
دو زنگ بعد، سر کلاس معارف(شما بخوانید دین و زندگی) وقتی به جای معلم همیشگی چشم سبزمان که هر لحظه خیال می کردم وارد کلاس می شود و شروع به درس دادن می کند بدون اینکه لبخند بزند، یک آقای اندکی چاق آمد، با دیدن کتاب دین و زندگی دو اش یکمرتبه فکر کردم که سال دوم دبیرستان عجب معلمی داشتیم و عجب فلان بود و عجب دعوایی شد و از همین یک فکر به بی ربط ترین جاهای ممکن کشیده شدم مطمن شدم که هیچ وقت بزرگ نمی شوم ...
بعد از ظهر وقتی آمده ام خانه و سعی می کنم بالای تخته وایت بردی که قیچی برای تولدم خریده است "هوالرّب" های خوش خط بنویسم، نگرانی ام راجع به خودم کاملا برطرف می شود....
پ.ن:... آهاااای منو می بینیند؟ من بزرگ شدم... ولی هنوز خودمم... هنوز ِ هنوز خودمم... حالا خوشحالم... خیلی خوشحالمم.....
نویسنده ها، هیچ وقت وبلاگشون رو نمی بندن!
حتی اگه کنکوری باشن :)
پ.ن: میدونم که باورتون نمیشه... همون طور که خودم باورم نمیشه که همون دخترکوچولوی سوم ب ای هستم...:)