کودک درون سرخ شده بود و روی صندلی نشسته بود خودش را با یک تکه مقوا باد می زد. سرش شلوغ شده بود هر لحظه به جان هر چه که می دانست غر می زد. خسته هم بود اما نمی خوابید می گفت که با این وضعیت کار زیاد دارد. و دوباره شروع می کرد به غز زدن که ای کاش هیچ وقت دبیرستان شروع نمی شد. تا من در معرض بزرگ شدن قرار بگیرم و الکی الکی کار کودک درون را زیاد کنم.
من هم جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم به این فکر می کردم که چشمک زدن اصلا با من جور نیست. اصلا به من نمی آید که چشمک بزنم. به آینه خیره شدم و به جای چشمک، یک نیشخند عمیق بهش زدم... و با خودم گفتم: آهان...! حالا خوب شد.
من هنوز هم همان پولی عینکی خوش قلبم. با یک نیشخند عمیق و یک کودک درون که هرگز خسته نمی شود.
چشم هایم را می بندم و تا سه می شمارم...! هر چه زود تر دنیای قشنگ مرا پس بدهید!
گاهی اوقات حسرت می خورم که چرا کارگردان نیستم تا بخواهم صحنه ای را که توی ذهن دارم درست بیان کنم. گاهی اوقات کلمات کم می یارن و نیاز به تصویر هست.
یه دخترک تنها رو تصور کنید که توی یه عالمه دود توی فضا با نور بنفش وایساده و خیر شده به آینه قدی ای که جلوشه و آروم آروم اشک می ریزه. توی آینه خودش رو نمی بینه. کسی رو می بینه شبیه خودش که دارم با تمام اجزای صورتش می خنده. پشت سر دخترک خوش حال توی آینه صحنه های دیگه ای هم دیده می شه که توی همه اونا دخترک خوش حال هست. در همه حالات.
دخترک واقعی آروم آروم اشکاش رو پاک می کنه و خیره می شه به آینه ولی دخترک شاد و آینه همگی با هم در دود و نور بنفش گم می شن...! و صحنه تموم می شه...!
یکبار دیگر فرصت دارید. چشم هایم را می بندم و هر چه زود تر خواهان دنیای قشنگم هستم....
همزمان هم سعی می کردم نگذارم دختردایی ام وارد صحنه شود و هم فیلم بگیرم. حواسم هم به این بود که دستم نلرزد. درست زوم کنم. کادر بندی و نور را هم رعایت کنم. تا بعدا که پدر گرامی فیلم را می دیدند از بنده ایراد نگیرند:
- نگاه کن این جا فضای خالی داره..!
- چرا یکدفعه زوم کردی...!؟ فلو شده...!
- اگر حواست رو جمع می کردی می تونستی این قسمت صحنه رو هم بگیری..!
تمام این نصیحت ها در سرم چرخ می خورد و می خواستم که جوری بگیرم که چشمم به آن گوسفند در حال مرگ کف حیاط نیفتد.
به شلیل یک گاز دیگر زدم و شیرینی خوشایندش را با تمام وجودم احساس کردم وقتی داشتم برای هزارمین بار تکرار می کرد که شلیل میوه ای است که دنیا به خودش ندیده. کسی میان حرفم پرید و در آن شلوغی گفت:
- مریم تو خانوم فلانی رو هم می شناسی؟
من گاز دیگری به شلیل زدم و نگاهشان کردم. کسی از میان جمعیت جمع شده توی اتاق جواب پرسش کننده را داد:
- مریم هنوز دبیرستان نرفته...فردا می ره.
می توانستم بنشینم و ساعت ها راجع به خانوم فلانی هایی که در راهنمایی می شناختم حرف بزنم که آنها نمی شناسندشان. ولی گاز دیگری به شلیل زدم و دوباره تکرار کردم: شلیل میوه ایست که دنیا به خودش ندیده.
هوا گرم بود. جلوی متروی قیطریه ایستاده بودیم. کولر ماشین هم روشن بود اما تغییری در فضا ایجاد نمی کرد. حواسم به مردم نبود. همه می رفتند و می آمدند. با خودم گفتم که توی این گرما کلافه نمی شوند؟ و بلافاصله چیز دیگری حواسم را پرت کرد. وقتی به خانه رسیدم دیدم این کولر که عاجزانه ما را از گرمای بیرون محفوظ نگه می دارد عجب نعمتی است.
تاریکی هوا باعث می شد که فیلم چیز جالبی از آب در نیاید. گوسفند کف حیاط در حال دست و پا زدن بود و من حواسم بود که چشمم به یک قطره خونش هم نیفتد. حواسم بود که یک گوسفند نمی تواند آخرین روز مرا خراب کند. همه ی فامیل اینجاند. مادربزرگم تازه ار کربلا آمده.
روز آخری که به عنوان یک دانش آموز راهنمایی شناخته می شدم را به بهترین نحو ممکن گذراندم. حواسم بود که امروز آخرین روز است.
عاجزانه در حالی که به هر جای بدنش که می رسید مشت آرام و دوستانه ای می کوبیدم گفتم: تیرگی می آید
- من فردا باید برم مدرسه.
کسی گفت: منم فردا باید برم کلاس زبان.
صدای دیگری آمد که: نگران نباشید من هم فردا باید برم دانشگاه.
بحث را پیش نگرفتم که فردای من با فردای شما متفاوت است. فردا من دبیرستانی می شوم....!
دشت می گیرد آرام
قصه ی رنگی روز می رود رو به تمام....
و ما همچنان
دوره می کنیم.
گذشته را....
بی خبر از اکنون...
امروز مثل همیشه از خواب بلند شدم و مثل همیشه به اولین چیزی که فکر کردم این بود: عینک من کجاست؟
مقداری از وقتم را صرف گشتن دنبال آن ویترین های شیشه ای کردم و دیر تر از روز های گذشته پیدایش کردم. این یک تنوعی بود در روزمرگی هر روزه ی مان! به جای این که عینکم را روی میزم یا جلوی تلویزیون پیدا کنم زیر صندلی ام پیدایش کردم. در حال له شدن بود. ولی مثل همیشه مقاومت کرد. عینکم هم به من عادت کرده!
امروز صبح به جای اینکه نیم ساعت از وقتم را صرف فکر کردن به این کنم که چطور می توانم صبحانه رو بپیچانم و یکراست بروم سر ناهار. مثل دختر های خوب صبحانه ام را خوردم. چای را ریختم. گرمش هم کردم! یک کمی تنبلی را کنار گذاشتم امروز صبح.
امروز نشستم و بعد از مدت ها فتیله دیدم. مجبور بودم برای جلوگیری از آسیب رسیدن به گوش هایم. صدای تلویزیون را مدام کم و زیاد کنم. فتیله یه کمی زیاد پر سر و صدا ست.
زنگ در که زده شد. خانواده دایی محترم وارد خانه شدند و من تک و تنها خانه بودم و هیچ کس نبود! کاری نکردم. نشستم نگاه کردم. آمدند نشستند و بعد هم رفتند. همین.
امروز آدم متفاوتی بودم. عینکم را زیر صندلی پیدا کردم. مثل بچه های خوب صبحانه خوردم. فتیله دیدم. مهمانی داری کردم!
نمی دانم چرا هفت ماهی است. روز چهارم هر ماه برایم یک روز خاص است!
صبح که از خواب بلند شدم به همین مساله هم فکر کردم: امروز چهارم است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تولد عاری فا کوچولو مبارک!
همه دیوانه شده ایم...در این مورد شکی ندارم...!
خیلی کیف می دهد که وقتی تلویزیون رو روشن می کنی اولین چیزی که بشنوی آهنگ شعری باشد که سال های کودکی ات بار ها شنیده ای...
اینجا کجاست؟
مدرسه...
اینجــــــا کجــــــاست؟
کلاسه...
معلمش چهارشنبه است.....
نمی دانم این شعر را چند سال پیش سروده اند ولی همچنان همان طور که شعر می گوید:
چهارشنبه با شاگرداش مهربونه و رفیقه....
یا نمی دانم که شاعر از کجا به ذهنش رسیده که بسراید:
چهارشنبه توی کیفش یه مشت ستاره داره....به جای صفر هر بیست یک ستاره می ذاره...
باور کنید خیلی کیف می دهد وقتی تلویزیون رو روشن کنی اولین چیزی که بشنوی همین باشد!
نشسته بودم و صفاتی که خوش داشت رو پشت سر هم دیگر ردیف می کردم:
خوش حال. خوش برخورد. خوش رو. خوش رفتار. خوشگل. خوشنود. خوش....
گفتم: یه صفت بگو که اولش خوش داشته باشه...
گفت: خوش بخت.
گفتم: یکی دیگه.
گفت خوش بخت تر.
با خودم گفتم: بهترینش همین است...
من چه قدر خوشبختم.