سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اپیزود اول:

دکتر داره خربزه می خوره و بین هر گازی که به خربره می زنه اندکی می خنده. من و لیلا مبهوت به او خیره شدیم و هر لحظه از اون علت خنده اش را جویا می شویم. ولی دکتر در فواصل میان خنده اش خربزه می خورد و قادر به حرف زدن نیست.

اپیزود دوم:

دکتر روی مبل نشسته و غمبرک گرفته و از خنده های عصبی چند دقیقه پیشش خبری نیست. هر از چند گاهی سخنی بین من و دکتر رد و بدل می شود و لیلا هم در بین این سخن ها در هر لحظه می پرسد: چی؟ و ما پاسخ می دهیم: لیلا به نظرت چی؟ و یا می پرسد: کی؟ و ما پاسخ می دهیم: لیلا به نظرت کی؟

اپیزود سوم:

داخل اتاق لیلا. من سخت در حال درگیری با کیفم هستم. درش بسته نمی شود و اعصاب مرا به هم می ریزد. در این حین فریادی می زنم و می گویم: می کشمت دکتر! دکتر با خنده های عصبی وارد اتاق می شود. لیلا دائما به ما می گوید که خونسردی خودمان را حفظ کنیم و لازم نیست داد بزنیم. چون همسایه ها خواب دارند.

اپیزود چهارم:

جلوی آینه ایستاده ایم. من و دکتر آسوده خاطر شده ایم! دکتر که گویی در این مدت روانه بیمارستان شده باز هم مشغول خندیدن است. من درگیری با کیفم را کنار گذاشته و با روسری ام در گیر شده ام!

اپیزود پنجم:

داخل ماشین نشسته ام و دارم به می خندم...! و به همه ی فکر و خیال های خودم و دکتر و همه ی فکر و خیال های طرف مقابل...!

نتیجه اخلاقی:

کوثر هیچ وقت دکتر نشود!


+ تاریخ دوشنبه 89/4/21ساعت 9:32 عصر نویسنده polly | نظر

می خواهم چند روزی بهش مرخصی بدهم تا برود ولایتشان و خستگی ای در کند و باز هم برای کار و تلاش و کوشش مداوم آماده شود. بیچاره 2 سالی هست که به طور مداوم و بدون وقفه در حال انجام وظایفش است و در حالی که در قردادش تحمل در برابر له شدگی، خم شدگی، پیچدگی و .. وجود نداشته ولی در برابر تمام این عوامل با صبوری مقاومت کرده و خم به ابرو نیاورده است تا به امروز...

از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد(خواهر!) من که ازش راضی هستم. بیچاره سخت کار می کند و هیچ توقعی هم ندارد. فکر کنم تنها کسی باشد که زندگی در تمام سوراخ سمبه های خانه ی ما را تجربه کرده است. گاهی پشت تخت جا خوش کرده. گاهی زیر تخت. گاهی زیر دست و پا. گاهی زیر پایه ی مبل. مادرم همیشه می فرمایند که اگر این زبان بسته زبان داشت از دست تو این قدر جیغ و داد می کرد که برای هیچ کداممان گوش باقی نمی ماند. اما به نظر من حتی اگر زبان هم داشت چیزی نمی گفت چون بیچاره زیادی مظلوم است.

داشتم می گفتم (خواهر!) اگر او برود بنده بسی بسیار کمبودش را احساس خواهم کردم. از صبح که از خواب برمی خیزم کمبودش را احساس می کنم، وقتی که دنبالش می گردم و این بار به معنای حقیقی پیدا نمی شود. (مادرم دیگر عادت کرده که من هر روز صبح با چشم های گرد شده از سر میز صبحانه پیدا شوم و بگویم که متاسفانه قادر به دیدن هیچ چیز حتی صبحانه هم نیستم چون عینکم را پیدا نکرده ام!) از طرفی اگر او نباشد مادر مجبور است صحنه ی شیریجه رفتن من داخل صفحه ی مانیتور را نیز متحمل شود. چون متاسفانه صفحه ی کامپیوتر را هم نمی توانم ببینم. خوشبختانه برای کتاب خواندن دیگر نیازی به عینک ندارم و گرنه کلا از زندگی علیل و ذلیل می شدم. تلویزیون را که هم ازش صحبت نمی کنم. چون من از اول زندگی ام عادت داشته ام که تلویزیون را تار ببینم و چیز جدیدی نمی باشد.

قرار است چند روزی برود مرخصی و خستگی از در بکند. داستان های زیادی با هم دیگر داشته ایم. از آن دعواهایی که در ابتدای آشنایی مان سرش داشتیم تا این روز ها که اوضاع برگشته است بسی بسیار دوستی و محبت به میان آورده است.
یاد برادر قبلی اش بخیر که به طرز وحشیانه ای از وسط نصف شد و ما رفتیم و یک جدیدش را خریداری کردیم که تا هم اکنون به روی چشمانمان است.

عینکم کج شده است.
یاد توصیه نیکی مدت ها پیش سر یک کلاس دینی می افتم. وقتی که عینک نصف شده ی قدیمی ام را با کلی چسب نواری چسباند و برگشت و گفت که من الکی اسراف کرده ام و این عینک همچنان قابل استفاده است.(البته حرف زدن سر کلاس کار چندان شایسته ای نیست!)

 قرار است چند روزی به صرف تعمیر برود ولایتش برای او دعا کنید...


+ تاریخ یکشنبه 89/4/20ساعت 9:44 عصر نویسنده polly | نظر

برنامه ی فردا کنسل شد.

باور کنید اگر یه چیز دیگه هم کنسل شه خودم رو می کشم!

بدبختی اینجاست که همه چیز کنسل می شه به جز دو ساعت زبان طاقت فرسای چهارشنبه ها...!

لگد مال هم عجب واژه ای است..

 

غصه نخوریم....! رها باشیم...! بالاخره یه روزی می رسه که کنسل نشه...!


+ تاریخ یکشنبه 89/4/20ساعت 1:39 عصر نویسنده polly | نظر

من از تو دورم. سبز سبز است. نشسته ای روی شیب تپه و دست هایت را پشتت روی زمین گذاشته ای و تکیه دادی بهشان. سرت رو به آسمان است. باد می آید و ابر ها با حرکت نرمی این طرف و آن طرف می روند.

 آسمان را تا هر جا که چشم هایم اجازه بدهد می بینم. جلو می آیم کنارت می نشینم و پاهایم را دراز می کنم و تکیه می دهم به دست هایم. دستم را می گذارم کنار دستت. سرت را بر نمی گردانی نگاه نمی کنی خیره می شوی به رو به رویت. انگار که حواست نیست. لبخند نامحسوسی روی لب هایت نشسته است.

 هوا گرم نیست. خنک است. خیس است. انگار یک نفر هوای آنجا را با آب پاش خیس کرده است و هوا پر شده از دانه های ظریف آب. هوا خنک است خیس است. علف ها هم خیس است. خنک است. دستت را بلند می کنی. می گذاری روی دستم. علف های زیر دست هایمان فشرده می شود.

 من هم خیره می شوم به آسمان. ابر ها آرام آرام به طرف شرق می روند. انگار که این آسمان است که حرکت می کند نه ابر ها. انگار پهنه ی آبی اش آرام آرام می چرخد...

نشسته ایم روی چمن ها و تکیه دادیم به دست هایمان. دور و برمان شلوغ است. همه می آیند و می روند. سر و صداست. همه از کنارمان رد می شوند و روی شیب تپه قل می خورند ولی کسی کاری به کار من و تو ندارد. لبخند نامحسوسی نشسته روی لب هایت...


+ تاریخ شنبه 89/4/19ساعت 9:58 عصر نویسنده polly | نظر

1444 عید مبعث تاریخ است. من فقط 14 تایش را دیده ام. شاید هم 13 تایش.

با خودم می گویم خدا را شکر که زنده ماندیم تا یک عید مبعث دیگر را هم ببینیم.


+ تاریخ جمعه 89/4/18ساعت 7:49 عصر نویسنده polly | نظر

فکرای احمقانه زیاد می کنم. مثلا نصف وقتم رو صرف این کرده بودم که به این فکر کنم که اگر خوندن و نوشتن بلد نبودم راجع به حروف چه عکس العملی نشون می دادم. وقتی می دیدم که هر چیزی رو که بهش نگاه کنم می تونم بخونم برام عجیب بود. به این فکر می کردم که خوندن اجباریه. حتی اگر نخوای هم باید بخونی...!

یه مدتی رو به این اختصاص داده بودم که به این فکر کنم که اگر یه روزی موبایل خریدم می ذارمش توی کمد میزم.
موبایل مامانم رو گذاشته بودم تو کشوی میزم نورش افتاده بود روی وسایل و کنار همون کلیپس قرار داشت و تکیه داده بود به جای چسب. داشتم به این فکر می کردم که عجب صحنه ی رمانتیکی ایجاد شده و بقیه وقتم رو صرف این کردم که بشینم و حساب کتاب کنم که برای خریدن یه موبایل چه قدر پول لازم دارم و وقتی دیدم این کارا سرانجامی نداره تصمیم گرفتم وقتی پرورشگاه زدم به بچه های پرورشگاه بگم که واسه تولدم موبایل بخرن. تا موبایل رو بذارم تو کمد میزم و نورش بیفته روی بقیه ی وسایل و تکیه بده به جاچسبی کنار همون کلیپس. یادم باشه وقتی رفتم پرورشگاه میز تحریرم و جای چسب و اون کلیپس معروف رو هم با خودم ببرم.

نشسته بودم جلوی تخت داداشم و به این فکر می کردم که دلم می خواد برم اتوبوس های خط بهشت زهرا رو سوار شم و بشینم کنار یه بنده خدایی و یک ساعت براش حرف بزنم. کسی که منو نمی شناسه. می تونم بهش همه رازهایی رو که نباید به کسی می گفتم رو بگم. این قدر وراجی کنم که حوصله اش سر بره. از روی فرش بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم. تخت تبدیل به اتوبوس شد...پیسی صدا کرد در هایش بسته شدند و شروع به حرکت کرد و من با غریبه ی ناشناس کنار دستم حرف زدم و همه چیز را بهش گفتم: سلام اسم من پولیه... و ادامه ی ماجرا.

به عارفه گفتم: چی کار می کردی؟ گفت دراز کشیده بودم. گفتم: این دیگه ته ته بیکاریه...دیگه نهایتشه
و به این فکر کردم که ته بیکاری چه شکلیه؟ مثل یه دیوار می مونه؟ اگر دیواره دیوارش سنگیه یا آجری؟ شایدم از جنس یه چیز ناشناخته باشه. شاید ته بیکاری مثل یه پرتگاه باشه. جایی که ازش پرت می شی پایین. شاید بیکاری مثل یه دریا باشه که ته اش همه ی آب ها می ریزن تو فضا. فکر که به اینجا رسید یهو یاد کره ی زمین افتاد و مردم قرون وسطی که می گفتن ته دنیا آب ها می ریزه پایین...شاید بیکاری هم مثل کره ی زمین گرد باشه...؟! یکهو یک فکر دیگه رشته ی افکارم رو پاره پاره کرد: به نظرت لیلا منو با چه اسمی سیو کرده؟ می دونستم که قیچی منو با اسم پولی سیو کرده. چون هر وقت می رم خونشون و مادر گرام زنگ می زنن که کم کم تشریف بیارم خونه ی خودمون می شنوم که تلفنشون می گه: کال فرام پولی. ولی من خودم قیچی رو با اسم هری پاتر سیو کردم! اگر موبایل داشتم همه رو با اسم های عجیب غریب سیو می کردم. خیلی باحاله وقتی تلفن خونمون یا صدای بلند می گه: کال فرام هری پاتر...! خیلی جالبه...از اونجایی که لیلا مثل من فکرای احمقانه نمی کنه ممکنه من رو به همون اسم پولی سیو کرده باشه. بقیه وقتم رو صرف این کردم که دونه دونه اسم های کسایی رو که می شناسم رو لیست کنم و ببینم که منو با چه اسمی سیو کردن!

الانم دارم به این فکر می کنم که چرا فکرایی که می کنم یادم می ره الان یا عالمه فکر باحال تو سرم بود که نمی دونم یهویی چرا نیست شدن و به این فکر می کنم که هر کدام از خوانندگان این متن بعد از خوندن این متن چه عکس العمی نشون می دن.
هیچ وقت نتونستم سوار اتوبوس خط بهشت زهرا بشم و با غریبه ی ناشناسی حرف بزنم...این هم از اثارت کمبوده. مثل کمبود یه موبایل که بذارم تو کمد میزم و از صحنه ای که ایجاد می کنه لذت ببرم. یا کمبود پرورشگاه. یا کمبود اینکه نمی دونم فلانی منو با چه اسمی سیو کرده...!
(الان دارم به این فکر می کنم اگر یه روزی سوار اتوبوس خط بهشت زهرا شدم موقع برگشتن چه حسی داشتم...)


+ تاریخ پنج شنبه 89/4/17ساعت 9:38 عصر نویسنده polly | نظر

گفتم: چی بنویسم...

گفت بنویس که چــــــــــــه قدر من منو دوست داری.

نوشتم: من چـــــــــــــــــــه قدر تو رو دوست دارم.......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیچ چیز نمی گویم. فقط یک نیشخند نثارش می کنم....! به پولی جماعت این حرف ها نیامده...!


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/16ساعت 3:42 عصر نویسنده polly | نظر

هیچ وقت به این فکر نکردیم که برای شخصیت داستان ها بعد از تموم شدن داستان ممکنه اتفاقات زیادی بیفته...! ولی داستان برای ما سر جمله: سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند تموم می شه...!
سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردیم...! و پایان...! و هیچ کس فکر نکرد که  ممکن است در همین یک جمله چه اتفاقاتی افتاده باشد...!

وقتی از خواب بیدار شدم. ماه ی که روی سقف چسبانده بودم سقوط کرده بود. ولی ستاره هنوز سر جایشان روی سقف بودند...!
وقتی از خواب بیدار شدم سقف اتاقم دیگه ماه نداشت...!

ای کاش می شد همه چیز مثل خوابم پایان خوش داشت...! درست زمانی که باید بیدار شوی. بیدار شوی...

سقف اتاقم دیگه ماه نداشت...! ماهم سقوط کرده بود...! شاید از شدت کم محلی...! گذاشته بود و رفته بود...!


+ تاریخ دوشنبه 89/4/14ساعت 8:21 عصر نویسنده polly | نظر

بچه که بودم از اسم گاهنامه خوشم می آمد. یعنی هر وقت دلت خواست می توانی بنویسی. مثل روزنامه نیست که به خاطر اینکه روز بعد در بیاید خودت را به آب و آتش بزنی و یا مثل سالنامه که در طول یکسالی که چاپ نمی شود حوصله ات سر برود. همیشه در ذهنم روزنامه نگار ها آدم هایی بودند با موهای پریشان که دائم این طرف و آن طرف می رفتند و سالنامه نویس ها هم کسانی بودند که عینکی نوک بینی شان می گذاشتند و کار دقیقی برای انجام دادن نداشتند. ولی گاهنامه نویس های جوان بودند یا یک لبخند روی لبشان و یک خودنویس که توی دستشان می چرخانند و آن قدر خوشبخت بودند که کسی باورش نمی شود.

خب معلوم است آدمی که هر وقت دلش می خواهد می تواند بنویسد آدم خوشبختی است. هر وقت حس نوشتنت آمد بنویس. نگران دیروز و زود شدن هم نشو...! آدم در یک لحظه ی خاص دلش می خواهد ماه را گاز بزند و در موردش بنویسد. اگر همه ی جمله هایش را توی مغزش حبس کنند در زمان دیگر آن چیزی را نمی نویسد که در همان لحظه نوشته...!

من دیشب یکدفعه به سرم زد که یک گاز گنده از ماه بزنم! ولی از آنجایی که من آنقدر خوشبخت نیستم که گاهنامه نویس باشم. مجبور شدم جمله هایم را توی سرم محبوس کنم. ولی به هیچ وجه آن حس بی نظیری و آن شوقی که برای فرورفتن دندان هایم در سطح صیقلی ماه داشتم را نتوانتستم نگه دارم.

دلم می خواهد ماه را گاز بزنم. نه ماهی که از سنگ و خاک است. ماهی که مثل پنیر است. نه پنیر های سوراخ سوراخ. پنیر های سفید و صیقلی. شل و ول هم نیست سفت است...! مثل نارگیل است...!
دلم می خواهد ماه را از جایگاه ابدی اش پایین بکشم و قاچ قاچش کنم و تکه اش را به هر کسی بدهم...آن وقت هر کس یک قاچ ماه دارد. باقی مانده اش را هم می گذارم سر جایش تا هر بچه ای که به دنیا آمد یک تکه از سطح صیقلی اش را بکنند و به اون بدهند..!

اون وقت هر بچه ای که به دنیا می آید یه قاچ ماه توی دستانش است. یک قاچ ماه که می درخشد. وقتی دندان در می آورد می تواند گازش بزند. وقتی 3 ساله است آن را این طرف و آن طرف پرت کند. وقتی 6 ساله است با آن توپ بازی کند. وقتی 9 ساله است نگاهش کند. وقتی 12 ساله است روی آن بخوابد و با او حرف بزند...!
دلم می خواهد یک قاچ ماه داشته باشم....!


+ تاریخ شنبه 89/4/12ساعت 4:9 عصر نویسنده polly | نظر

آشفته بازاری است این ذهن من...!

دلم می خواد در روزگاری زندگی کنم که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود....!


+ تاریخ پنج شنبه 89/4/10ساعت 11:35 عصر نویسنده polly | نظر