لطفا برایم قصه بگو،

قصه های تو خوابم می کند، حتی اگر با آن صدای گرفته ای باشد که به سختی می شنیدمش. که بیشتر کلاماتش را حدس می زدم. ولی یادم ماند، امروز با خنده یادم افتاد که تو برایم حرف می زدی و صدایت گرفته بود، ماشین ها رد می شدند و صدایت میانشان گم میشد، من بعضی کلمه هایت را می شنیدم و بعضی هایشان را حدس می زدم. بعد می گفتم برایم قصه بگو، قصه های تو...

دلم می خواهد داستان بنویسم، اما نمی دانم چطور، مثلا نمی دانم چطور می شود نگاه های تو را داستان کرد، یا نمی دانم چطور می شود از صدای گرفته ات جمله ساخت و من هر روز می نشینم و فکر می کنم به داستانی که نمی دانم چیست، به اتفاقاتی که نمی افتند. بعد تو را می گذارم میان داستانم، خودم را هم. بعد دور تر می روم و نگاه می کنم و زیر لب می گویم:" اینکه نشد قصه! این همان من و توییم... همان من و توی واقعی، همانی که همه می شناسندش." بعد برای خودم اسم مستعار انتخاب می کنم تا اگر کسی چشمش به روی جلد داستانم افتاد نفهمد که منم! مثلا نمی فهمد هم! لابد من و تو هم میان صفحات کتاب یواشکی قایم شده ایم و ریز ریز می خندیم و خودمان را از چشم همه ی خواننده هایمان پنهان کرده ایم... بالاخره که پیدایمان می کنند...

یک بار همچین چیزی نوشتم، طرف بعد از خواندش زنگ زد گفت غیر واقعی است! غیر واقعی هستیم فکر کنم!به گمانم راه نمی رویم، نمی خندیم، حرف نمی زنیم، صدایمان هم نمی گیرد و میان صداهای توی خیابان گم نمی شود، لابد یک توهم فانتزی ایم که خودمان هم باورش کرده ایم...

لطفا برایم قصه بگو،

بعد بنشنینم کنار هم داستان بسازیم، داستانی واقعی، نه مثل طرح های کلیشه ای من که میانش حتما یک نفر را می کشم که گره افکنی کرده باشم مثلا، میان زندگی این همه گره است، پس چرا نمی توانیم یکی اش را میان داستان بیاوریم؟ تو که نمی گویی، من هم که نمی دانم. یک کتابی هم که داشتم و این ها را تویش نوشته بود را سنا قرض گرفته. فکر نکنم توی آن هم چیز قابل توجهی باشد.

من نمی دانم چه بر سر روزگار می آید؛ حتی نمی دانم بعد از این چه می شود و سر از کدامین نقطه ای کره ی خاکی در می آورم... فقط می دانم باید بنشینم، سرم را بگذارم روی شانه هایت و بگویم:

"لطفا برایم قصه بگو...."

 

پ.ن: کسی باور می کند که تعداد مطلب های این وبلاگ کوچک، این من هم یک روز بچه بودم مهربان به 727 تا رسیده است؟ 727 چه قدر زیاد است ........


+ تاریخ دوشنبه 94/1/3ساعت 10:49 عصر نویسنده polly | نظر