سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینی که جلوی آینه ایستاده منم.

خود خودمم! خودم که چشم هایم در اثر زیاد نشستن سر کلاس شیمی گود افتاده است.

متولد 27 اردیبهشت.

با یک کودک درون که از همیشه زنده تر است.

و عادت دارد که وقتی می دوم دنبالم بدود بالا پایین بپرد و غش غش بخندد و با خنده هایش مرا سر ذوق بیاورد.

اینی که جلوی آینه ایستاده منم. همان پلی 14 سال و 4 ماه و 25 روزه.

کودک درون گاهی اوقات خوشش می آید که با افتخار بیان کند که کودک درون آخرین مسئول کلاس سوم ب ی قدیمی است و از این بابت به خودش می بالد.

گاهی اوقات هم دلش می خواهد بگوید که کودک درون تنها فرد خواهرزاده دار سوم ب ی قدیمی است و از همین بابت می تواند به همه ی کودک درون های عالم پز بدهد.

چشم های سیاهی که نگاهم می کند چشم های خودم است. همان چشم هایی که در ته ته شان برق می زند.

کودک درون گاهی اوقات مسخره ام می کند که چرا مثل او چشم های سبز ندارم و من می گویم که اگر چشم های سبز داشتم نمی توانستم به چشمان سبز بی نظیر کودک درونم افتخار کنم.

اینی که جلوی آینه ایستاده خود منم...

خود خود خودم...

پ.ن: فکر می کنم که هیچ کس به اندازه ی من خوشبخت نیست چون من خودم هستم و هیچ کس دیگری من نیست!


+تاریخ چهارشنبه 89/7/21ساعت 5:46 عصر نویسنده polly | نظر

سرم را تکان می دهم و دفترم را عقب می کشم. به معلم دین و زندگی می گویم که ترجیحا مریم صدایم نکند. ولی می دانم که می کند. نمی دانم چه حکایتی است که وقتی به هر کس می گویی به فلان اسم صدابت نکند دقیقا تا آخرین لحظه آشنایی تان به همان اسم صدایتان می کند. مگر اینکه که در این میان اتفاق خارق العاده بیفتد...!

آفتاب از پنجره افتاده روی میز فاضله و باد پرده ها رو تکون تکون می ده و هر لحظه به صورت من کوبیده می شه... به نور آفتاب خیره می شم و به بادی که دیده نمی شه و با صدایی بلند تر از حد معمول و لبخندی که توی صورتم پخش شده می گم: دلم می خواد باد باشم...!

آخه نگاه کن چطور وسوسه انگیز داره وارد کلاس می شه و خودش رو بین همه پخش می کنه...نگاه کن چطور آروم آروم پرده رو تکون می ده....نگاه کن چطور وقتی به صورت همه می خوره همه لبخند می زنن...نگاه کن وقتی از بین روزنه های نور رد می شه و خودش رو به رخ نور پهن شده تو کلاس می کشه چه قدر قشنگه....... نگاه کن....

دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و رو به پنجره ی کلاس لبخند می زنم و به افکار نازکم سامان می دهم....

افکار نازکم به من می گوید: آخرین لحظه آشنایی یعنی چه؟ یکدفعه کسی از میان نازکی و لطیفی افکارم سر بر می آورد و می گوید که یک ساعت دیگر زنگ می خورد. یعنی لحظه آخر این زنگ می شود یک ساعت دیگر...پس لحظه ی آخر آشنایی کجاست؟

باد دوباره به صورتم کوبیده می شود...انگار می خواهد که یادم بیاورد که هیچ انتها و ابتدایی ندارد و سرتاسر جهان هستی کشیده شده است... انگار می خواهد یادم بیاورد که باد نیستم...انگار می خواهد...

عاقبت یک روز باد می شوم....


+تاریخ چهارشنبه 89/7/14ساعت 5:10 عصر نویسنده polly | نظر

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می آیم...

و مثل آب

تمام قصه های سهراب و نوشدارو را

روانم.


+تاریخ چهارشنبه 89/7/14ساعت 12:0 صبح نویسنده polly | نظر

ببین من احساس می کنم یه چیزی پیش تو جا گذاشته ام... وسایلت را یک نگاه بنداز چیزی پیدا نمی کنی که مال من باشد؟

شاید آن دفعه که همدیگر را دیدیم وسایلمان با هم جا به جا شده است... آخر من هم میان وسایلم چیزهایی پیدا کردم متعلق به توست... شاید هم نیست...

لااقل بیا یک نگاهی بینداز ببین این مال توست...این یکی چی؟

نمی دونم چه چیزی...فقط احساس می کنم یه چیزی رو پیش تو جا گذاشتم... 

 اگر قرار باشد بر....

وسایلم لازم دارم...

 ولی باز هر چه فکر می کنم می بینم  اگر پیش تو باشد جایشان امن تر است....

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد...


+تاریخ جمعه 89/7/9ساعت 11:38 صبح نویسنده polly | نظر

   غزال به من می گوید که ساکت باشم و مدام و یکریز جمله هایی که با دلم می خواهد شروع می شود را تکرار نکنم چون این یک حقیقت انکار ناپذیر است که همه مان به طرز عجیبی توی کلاس شیمی گیر افتاده ایم و هیچ راه فراری هم وجود ندارد و مطمئنا همه چیز هایی که من می خواهم همه دلشان می خواهد. ولی با مهربانی تمام به من اجازه می دهد که تا دلم می خواهد گریه کنم.

من گریه نمی کنم. دستم را می گذارم زیر چانه ام و با کمترین رمقی که در بدن 14 سال و 4 ماه و 11 روزه ام سراغ دارم خواص و مزیت های آب را گوشه ی کتابم می نویسم و چون غزال گفت که ساکت باشم دیگر جمله هایی که با دلم می خواهد شروع می شود را تکرار نکنم. حرفی نمی زنم. چون همه جمله هایی که به ذهنم می رسد با دلم می خواهد شروع می شود.

جدول تناوبی را نگاه می کنم. فقط به قصد اینکه در لحظه ای گذرا احساس کردم که یک عنصر کشف نشده  هستم. جدول را نگاه می کنم تا عنصر کشف نشده ای را پیدا کنم و بدون معطلی اسمش را polly بگذارم. چون توی کتاب شیمی نوشته که نماد های شیمایی حروف اول لاتین اسم هر ماده است تصمیم می گیرم نماد شیمیایی عنصری که خودم هستم را po بگذارم. ولی وقتی توی جدول تناوبی هیچ عنصر کشف نشده ای پیدا نمی کنم و متوجه می شوم که همه عنصر ها کشف شده اند با بی حوصلگی ای بیشتر از قبل جدول تناوبی را روی میز می گذارم.
شاید حقیقت این باشد که تنها عنصر کشف نشده ی روی زمین خودم هستم. چون احساس می کنم عنصر کشف نشده ام. .

دلم می خواهد اسم امروز را بگذارم پایانِ پایان. همین جا سر کلاس شیمی روی امروز اسم می گذارم. همان طوری که روی گوشه گوشه ی مدرسه اسم گذاشته ایم. همان طور که به تنها نقطه حیاط که راهنمایی را به دبیرستان وصل می کند می گیم جاگردشی. یا همون طوری که به پله هایی که یکدفعه از وسط حیاط دبیرستان سبز شده اند و به طرف پایین می روند و به هیچ جا نمی رسند می گیم مخوف. یا همون طوری که به راه پله ی کنار آسانسور راهنمایی می گیم یه جای خیلی خاص.

اسم امروز را همین جا سر کلاس شیمی می گذارم پایانِ پایان. با خودم فکر می کنم این اسم بیشتر از آن چیزی که نشان می دهد امیدوار کننده است چون مطمئنا بعد از هر پایانی یه آغازی وجود دارد. بنابراین اسم امروز علاوه بر پایانِ پایان، آغازِ آغاز هم هست.

معلم دین و زندگی مان تمام وقت کلاس را صرف این می کند که مفهوم دین و زندگی را از ما بپرسد همه نظر می دهند ولی من با بی حوصلگی در حالی که کنار نیکی نشسته ام توی دلم می گویم که زندگی یعنی همین که من این جا نشستم. یعنی همین که من اینجا سر کلاس دین و زندگی نشسته ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و به نیکی نگاه می کنم و ناخودآگاه با جامدادی ام بازی می کنم زندگی یعنی همین.

می گم: غزال فقط 2 دقیقه مونده تا زنگ. و بدون این که غزال جوابی به غیر از لبخند بده ادامه می دم: پلاسیدم.

شاید هم نپلاسیده باشم. غزال مثل چند روز گذشته جمله ی"زندگی ارزش پلاسیدگی یه دختر عینکی خوش قلب رو نداره" تکرار نمی کنه چون چند وقتیه که معتقد شده زندگی ارزش پلاسیدگی هر چیزی رو داره...پلاسیدگی آزاده.... شاید حرفش درست باشه چون حتی نیکی که این جمله رو به جهانیان ارائه داده هم در کنار من نشسته و یکی از دوره های پلاسیدگی رو می گذرونه...

 
در هر حال یا زندگی ارزش پلاسیدگی هر چیزی را دارد یا من دیگر.....

 


+تاریخ چهارشنبه 89/7/7ساعت 4:37 عصر نویسنده polly | نظر