سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستت را بالا بیار...

بزن تو گوشم....

بگذار بیدار شوم...

.

.

.

بگذار بیدار بمانم....

پ.ن: چه بخوای چه نخوای اون دیگه جزوی از خاطراتت شده..........دست خودتم نیست....


+تاریخ پنج شنبه 89/8/27ساعت 5:17 عصر نویسنده polly | نظر

کار...

برای انجام دادن زیاده...

ولی من حوصله ی هیچی رو ندارم....

این روز ها احساس می کنم که مثل کره ی زمین محکوم به گردیدن دور یک مدار تکراری هستم.....

و فکر می کنم که تا چند وقت دیگر شیشه ساعت کلاسمان از نگاه های خیره ما ذوب خواهد شد....

کار برای انجام دادن زیاده...

ولی من حالی هیچ کدامشان را ندارم....

پ.ن: آخر چه کسی باورش می شود که من امروز 14 سال و 5 ماه 27 روزه شده ام....!


+تاریخ یکشنبه 89/8/23ساعت 8:47 عصر نویسنده polly | نظر

کتاب دینی همسرویسی رو زیر دستم گذاشته بودم و می خواستم مساله هندسه اش رو براش توضیح بدم ولی مشکلم این بود که نمی دونستم این مساله رو چطوری می تونم حل کنم!
یک بند و زیر لب با خودم می گفتم که اگر F1 برابر F2 باشه چون متقابل به راسن و این دو تا ضلع هم با هم مساوی باشن.... پس در نهایت من چطوری ثابت کنم که FE مساوی DE؟
و همزمان هم داشتم به این فکر می کردم که من هنوز هم که هنوز است نمی توانم مساله های معلم محترم ریاضی کلاس دوم راهنمایی را حل کنم و حتی اگر قله های رفیع علم و دانش را فتح کنم در برابر این مساله همچنان طفل نوپایی هستم که نمی داند این فرض مساله چطور می تواند او را به حکم برساند و چطور می تواند ثابت کند  FE مساوی DE؟

به خیابان نگاهی انداختم و در حالی که ماشین تلق تلق کنان به سوی مقصد می رفت کتاب دینی همسرویسی ام را روی پایم جا به جا کردم و تنها چیزی که نوشتم همین بود: F1 =F2 و بعد از آن هی مدادم را روی ضلع ها و زاویه ها تکان تکان دادم و باز هم به نتیجه نرسیدم و به خودم سرکوفت زدم که دخترک اول دبیرستان این فقط یه مساله ی ساده است که تو از حل کردن آن هم عاجزی آهای دخترک... هوی دخترک... با توام دخترک...
ولی دخترکی که صدایش می کردم در همان لحظه به شکستش اعتراف کرده بود و کتاب دینی و پلی کپی هندسه همسرویسی اش را پس داده بود! و داشت جا مدادی اش را جمع می کرد و به این فکر می کرد که وقتی به مدرسه برسد از نرگس بپرسد که چطور می تواند ثابت کند که FE مساوی DE است.....

وقتی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم تازه فهمیدم که زودتر از روزهای قبل به مدرسه رسیدم چون قبل از اینکه بتونم از رادیو برنامه "یک شروع خوب" رو گوش بدم، جلوی در مدرسه بودم و نتونستم مثل هر روز بشنوم: امروز با انرژی از خواب بلند شدم...این یعنی یک شروع خوب. امروز صبح پرتقال خوردم این یعنی یک شروع خوب! امروز با جیغ جیغ داداشم از خواب پریدم این یعنی یک شروع خوب. امروز برنامه صبح دانش رادیو رو گوش کردم این یعنی یک شروع خوب.
پایم را از ماشین بیرون گذاشتم و با خودم گفتم: امروز از حل یک مساله ی هندسه کلاس دوم راهنمایی عاجز ماندم. این یعنی یک شروع خوب؟ و روی علامت سوال آخر جمله تاکید کردم!

در حال تطبیق دادن خودم با شیوه "هر چی تو کلاس گفته می شه رو بنویس چون بعدا باید امتحان بدی" کلاس دین و زندگی بودم  و احساس می کردم داخل جزیره ای گیر افتاده ام که همه در دور و برم مشغول نقطه بازی هستند و فقط خودم مشغول تطبیق دادن خودم با شیوه ی "هر چی تو کلاس می گن رو بنویس چون بعدا مو به مو باید امتحان بدی"  هستم.

بالاخره توی هر کلاسی لااقل یکنفر باید باشد که جزوه ها را بنویسد که بقیه استفاده کنند. حالا بذار این بار این یه نفر ما باشیم! چیزی ازمون کم نمی شه که...
و در تمام طول مدت زمانی که داخل کلاس دین و زندگی میان دوستان نقطه باز نشسته بودم و در حالی که هر از گاهی ضحی گوشه ی کتاب دین و زندگی ام ستاره ی دنباله دار می کشید دنبال اندک جایی بودم برای نوشتن ادامه مطالب گفته شده چون شیوه ی کلاس بر پایه ی "هر چی می گن بنویس چون بعدا قراره امتحان بدی" بود....

نمی دانم ساعت چطور چرخید که وقتی به خودم آمدم دیدم که سه زنگ ریاضی طاقت فرسا که با افزوده شدن یه عالمه اطلاعات راجع به رادیکال به مغزمان همراه بود تمام شده است....

.

.

.

زنگ در خانه را زدم و با خودم فکر کردم: امروز در حل یک مساله دوم راهنمایی عاجز ماندم... این یعنی یک شروع خوب؟! و علامت سوال آخر جمله را با تردید گذاشتم....

.

.

.

و حالا کسی نمی داند که این مساله دوم راهنمایی چه بود...؟ ...... مساله ی هندسه همسرویسی ام... یا....


+تاریخ چهارشنبه 89/8/19ساعت 5:50 عصر نویسنده polly | نظر

کسی یکدفعه با قدم های سنگین آمد و آتش شلعه ور درون قلبم را بیرون کشید و با خودش برد....

و من در حالی که به نقطه ای رو به رویم خیره شده بودم...

با همین پنج حس خودم فهمیدم که از فرق سر تا نوک انگشتانم سرد شد...

 وقتی آتش درونم را بیرون کشید فهمیدم یخ بسته ام... منجمد شده ام..... و از بین رفته ام...

حالا تو اگر می خواهی همه دماسنج های عالم را هم بیاور.....

در هر حال خواهی دید که...

من یخ بسته ام...


+تاریخ یکشنبه 89/8/16ساعت 8:57 عصر نویسنده polly | نظر

و سر انجام آقا ما را نیز فراخواند...


+تاریخ پنج شنبه 89/8/6ساعت 5:59 عصر نویسنده polly | نظر

می دوید تا به سرویسش برسد و هر لحظه در اثر فشار کیف سنگین اش از مسیر اصلی منحرف می شد و به در دیوار می خورد و مواظب بود که در اثر این برخورد ها نقاط اصلی بدنش دچار آسیب نشود مثلا گوشه دیوار تو چشمش نخورد و یا گیچگاهش مورد هجوم دستگیره در قرار نگیرد.

از روی 3 چهار پله آخر می پرد و در حالی که سعی می کند مانع از برخورد بینی اش به دیوار مقابل شود مسیرش را به طرف چپ منحرف می کند و در طرف چپ با مسئول امور مالی مدرسه رو به رو می شود که آرام از راهرو عبور می کند و درست در مسیر او قرار دارد. شانس می آورد که سنگینی کیفش به طرف راست می افتد و او را به خود به دیوار سمت چپ می کشد. مسئول امور مالی با تعجب نگاهش می کند و می خندد و او در حالی که سعی می کند مانع ضربه مغزی شدنش توسط چارچوب در کلاس سوم تجربی شود می خندد و به دویدنش ادامه می دهد.

ازجلوی در کلاسشان که رد می شود با خودش فکر می کند که نکند چیزی را جا گذاشته باشد و وقتی مطمئن می شود که وسایلش داخل کیفش در امن و آرامش هستند به سرعت پاهایش می افزاید تا زودتر به سرویس برسد. میان راه مسئول پرورشی مدرسه ایستاده است و نگاهش می کند، خودش را داخل دبیران می اندازد تا با مسئول تربیتی برخورد نکند و با کله پخش زمین نشود. مسئول پرورشی نگاهش می کند و او می گوید: خانوم فردا همدیگه رو راه آهن می بینیم
-منظورت چی بود؟

می ایستد و نگاه می کند و سعی می کند مغزش را به کار بیندازد! منظورش چه بود؟
- منظوری نداشتم.
- با چه مفهومی گفتی؟
- همین طوری گفتم!

و قبل از این که این مکالمه بیشتر از این وقتش را بگیرد پاهایش را به کار می اندازد و از پله ها پایین می رود. آن قدر می دود تا با خیال راحت خودش را روی صندلی ماشین می اندازد.

.

.

.

و به پنجره نگاه می کند و به باران و به هوایی که آرام و ملایم به صورت داغ و گل انداخته اش می خورد....


+تاریخ چهارشنبه 89/8/5ساعت 4:20 عصر نویسنده polly | نظر

مطمئن می شوم که برنامه ای که دارم می بینم مخصوص دختر های اول دبیرستان نیست. وقتی کلمه اول دبیرستان به ذهنم می آید فکر می کنم که خیلی ناگهانی و یکدفعه بزرگ شده ام و یاد دخترک کوچولوی صورتی پوشی می افتم که وقتی پرسیدم کلاس چندم است گفت: اول. و به خودم فکر می کنم که با قد بلندم نگاهش می کردم در حالی که کیف عظیمم روی دوشم بود و به خودم نگاه می کنم که جلوی تلویزیون نشسته ام و مشغول دیدن برنامه هایی هستم که مطمئا مخصوص بچه هایی کوچک تر از من است. با بی خیالی بیسکوییتم را توی چایی ام می زنم و می خورم و به نکات اخلاقی ای که سعی می شود در میان برنامه های تلویزیون گنجانده شود توجه می کنم و از خودم می پرسم که این نکات اخلاقی از زمان کودکی من تا حالا تمام نشده اند.... صد ها سال است که مجری ها برنامه کودک می آید و به بچه ها می گویند که دروغ کار بدی است و نباید با دوست هایمان قهر کنیم و نباید فلان کنیم و بچه نسل به نسل آموخته ها را دریافت می کنند تا به سن من برسند و بنشینند جلوی تلویزیون و چگونگی حل کردن مساله های قدر مطلق و اینکه آیا آن سوال مثبت می شود یا منفی فکر کنند و ببینند که آیا در امتحان مدل شیمایی یخ را دست کشیده اند یا نه یا مدل شیمایی یخ همان فرمول شیمایی آب بود. در هر حال آب یخ باشد یا گاز باز هم همان هاش دو او خودمان است ولاغیر....

وقتی مل مل با بچه های توی خونه خداحافظی می کند یاد یأس عظیمی می افتم که هر روز بعد از ظهر در دوران کودکی ام بعد از تمام شدن برنامه های کودک گریبانگیرم می شد! حالا که فکر می کنم تا قیام قیامت هم لیست برنامه کودک های بعد از ظهر را یادم نخواهد رفت! و یادم نخواهد رفت که وقتی عمو پورنگ می گفت یا علی و برنامه ی کودک عزیزم تبدیل می شد به ادامه ی برنامه بزرگتر ها با چه ناامیدی عظیمی دست و پنجه نرم می کردم و یادم نمی رود که حالا که سال ها از آن زمان گذشته است نشسته ام جلوی تلویزیون و وقتی مل مل می گوید خداحافظ با بی خیالی دوباره بیسکوییتم را توی چایی ام می زنم و می خورم تا از گرسنگی تلف نشوم.

مل مل خداحافظی می کند و اخبار جوانه ها شروع می شود همراه با بی مزه ترین اخبار موجود در سطح جهان که نصفشان هم سندیت ندارد و نصف دیگرشان هم چیز جالب توجهی نیست که بخواهد سند داشته باشد یا نداشته باشد در این نقطه بیسکوییت های من تمام می شود و من خودم را می یابم که پس از مدت ها در فاصله نیم متری تلویزیون نشسته ام و تلویزیون می بینم...

نمی دونم مجری های برنامه های این دوره زمانه هم عادت دارند که وسط صحبتشان از بچه ها توی خونه خواهش کنند که از تلویزیون فاصله بگیرند و مثل من در نیم متری تلویزیون ننشینند؟ به نظرم مجری های برنامه کودک یکی از عوامل موجود در دنیا هستند که اگر صد سال هم بگذرد تغییری در نظریاتشان ایجاد نخواهد شد. در طول همه اعصار و قرن ها بچه ها تو خونه باید در فاصله بیشتر از نیم متری تلویزیون بنشینند، با دوست هایشان قهر نکنند، به بزرگتر ها احترام بگذارند، دروغ نگویند....

و من پس از گذشت سال ها بدون هیچ تغییر و تحولی اینجا جلوی تلویزیون نشسته ام و دوباره تبدیل به یکی از بچه های توی خونه شده ام که خیره به لیوان چای خالی اش نگاه می کند و به خوبی می داند که حتی فرمول آب داخل چایی هم همان هاش دو او ی خودمان است.... و مثل آموزه های بچه ها هیچ وقت تغییر نخواهد کرد...

پ.ن: و کودکی هایم از اعماق تاریخ نگاهم می کند....


+تاریخ دوشنبه 89/8/3ساعت 4:33 عصر نویسنده polly | نظر

تو داری می روی مهر....

می روی و من اینجا می مانم...

و بزرگتر می شوم...

و پیرتر...

و تو می روی...

مهر من...

پ.ن: الحق که اسم شایسته ای داری...مهر...!

پ.ن: و فردا آبان است....

پ.ن: و مطلب دویستم....!


+تاریخ جمعه 89/7/30ساعت 10:1 صبح نویسنده polly | نظر

 


+تاریخ چهارشنبه 89/7/28ساعت 8:52 عصر نویسنده polly | نظر

احساس می کنم شعله ور شده ام...

و می سوزم

و آتش تا نقطه نقطه ی وجودم زبانه می کشد...

و من از شوق سوختنم ذوب می شوم...

و ای مدعی...

تو چه می فهمی از این سوختن....


+تاریخ یکشنبه 89/7/25ساعت 8:1 عصر نویسنده polly | نظر