سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اهالی دنیا؛

صاحبان گریه های مجنون وار را از همه ی مجالس و تجمع هایشان می رانند....

من نیامده رفتم، من نیامده می روم....

 سخت باور دارم که مجنون هم اشک های داغش را از همه ی اهل دنیا دوست تر می داشت....

پ.ن: دلم گریز می خواهد... درست مثلِ مثل همین عکس.... دست راستی، مثل همیشه منم....

پ.ن: بعد از زنگ آخر طاقت فرسا ... سعیده زنگ زد،  خیلی خسته بودم، علی هم خواب بود. دلم می خواست بنشینم و تا صبح بی خیال امتحان عربیِ خودم و شاید زیستِ سعیده بلند بلند بگویم و بلند بلند بخندم، ولی نشد... راستی توی دنیا چه چیز نشاط آور تر از یک سوم ب ای است؟


+تاریخ شنبه 91/11/7ساعت 5:22 عصر نویسنده polly | نظر

حسرت یعنی ...
تو شعری ...
و من ...شاعر نیستم ...

همین....


+تاریخ جمعه 91/10/29ساعت 4:46 عصر نویسنده polly | نظر

 

یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، بزرگ می شویم میان همین پیچ ها، شاید تعجب نکنید ولی من گاهی از عدد 16 ای که به سنم نسبت می دهم حیرت زده می شوم.

وقتی از خانه بیرون می آیم، کوثر هنوز به پیچ جاده می خندد من هنوز به غروب روز پنج شنبه فکر می کنم، هنوز هوا بد است. نفسم می گیرد.

هدی قرمز می شود، نفسش می گیرد. دستش را می گذارد روی قلبش، نفس عمیقی می کشد و با یک انرژی دوباره شروع می کند به بلند بلند خندیدن، قلبش حق دارد بگیرد با این خنده ها. به نرگس می گویم که بدون عینک دوستش ندارم، لنز چشم هایش را روشن تر کرده گویا، ولی موقع خندیدن مانع برق چشم هایش نمی شود.

باید به کسی بگویم، برایم یک بغل گل نرگس بگیرد. چند بار توی سرویس از کنار هر گل فروشی که رد می شدیم روی کله ملیکا می پریدم و می گفتم صدایش کند تا برایمان یک بغل نرگس بیاورد. چند وقتی است نه حوصله ی گل فروش ها را دارم نه حوصله ی ملیکا را. فقط گل های نرگس را نگاه می کنم.

امروز می خواستم برای کوثر گل نرگس بخرم، خیابان باز هم شلوغ بود، بدون وقت برای ایستادن. گاهی با خودم فکر می کنم که چرا نرگس ها را جایی وسط چهار راه درست جلوی جلوی چشم هر کس که رد می شوند می گذارند و مگر گرفتن یک بغل گل چه قدر طول می کشد که ترافیک همیشه سنگین خیابان نمی تواند منتظرش بماند؟

قاب پشت موبایل زینب هنوز همانی است که یک روز صبح توی حیاط مدرسه نشانم داد. زینب هم همان زینبی است که آخرین روز مدرسه کنار همدیگر عکس انداختیم، نیکی هنوز همان بغل دستی اول دبیرستان زینب است که توی سر و کله ی همدیگر می زدند و کلاس را به هم می ریختند و جامدادی را توی صورت همدیگر می کوباندند. من همانی ام که میز عقبی از خنده روده بر می شدم.

عارفه هنوزهمان قدر عارفه هست که بداند، تا وقتی من هستم کسی نمی رود. من به تبحر خودم پنج شنبه ها بعد از ظهر وقتی دست خاله معین را می گرفتم و علاوه برهمه ی کارهایش نمی گذاشتم برود ایمان آوردم. به نظر شما ذوق آور نیست وقتی می فهمی کسی یادش می ماند تو چه خصوصیتی داشتی؟ گاهی اوقات به این چیزهای ساده خیلی افتخار می کنم...

ضحی هنوز همان قدر ضحی است که من برایش جیغ های 13 سالگی ام را بزنم و کوثر همان قدر کوثر که سه سال پیش همین روزها من را نائل به مقام خواهری اش کرد...

و این یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، وقتی از ماشین پیاده می شوم سرم را که بالا می گیرم ماه را می بینم. کمتر از نیمه است... با خودم می گویم: ماه کامل نه... شاعران بزرگ به همین ماه نیمه چه می گویند؟

از خانه که بیرون می روم کوثر خواهش می کند بیایید آدم های خوبی باشیم، آنوقت لااقل بهشت که برویم، دوباره دور هم جمع می شویم... من عکس روی گوشی ام را به نرگس و عارفه هم نشان دادم. آن دختر گل به دست از پشت سر، همان همبازی بهشتی ام بود... چند وقتی بود توی دنیا گمش کرده بودم...

راستی ما همدیگر را میان این جاده های پیچ و واپیچ زندگی پیدا کردیم؟ مگر نه؟

 

پ.ن: و من هنوز نمی دانم چرا غروب هر پنج شنبه گریه ام می گیرد. برایم بنویس شاعران بزرگ به ماه کامل چه می گویند؟

پ.ن: امروز ده سال بعد از اولین باری است که قیچی را دیدم، وقتی 17 سالش می شود....

پ.ن: دو ی اسفند نود و هشت من معلم شده ام؟ علی حالا فقط سه سالش است.... آن موقع ده ساله می شود به گمانم.....

 


+تاریخ پنج شنبه 91/10/28ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر

امروز شال گردنی که از مشهد آورده بودم خانه تنها ماند، شال گردن همیشگی ام را گردنم انداختم و رفتم.

ماه ربیع زمستانی هم صفای خاص خودش را دارد، با شال گردن های زرد و قرمز که گرم گرمت می کنند :)

پ.ن: پارسال حول و حوش همین روزها نوشتم "چهارشنبه های بعد از ماه صفر خاص بودند همیشه! هستند هنوز هم ولی مثل اینکه من دیگر جزو خواص نیستم!" ... بازنشر مطلب دی ماه پارسال و ادامه ی چیزی که می خواهم بگویم با خودتان....

پ.ن 2: کسایی که نمی تونن بنویسن حتما زندگی خیلی سختی دارن... مثل حالای من...

پ.ن 3: بیاین یه قولی بهم بدین... هیچ وقت هیچ وقت راجع به چیزایی که درکشون نمی کنیم و توشون قرار نداریم مثل رابطه ی آدما باهم قضاوت نکنیم ... هیچ وقت ....


+تاریخ یکشنبه 91/10/24ساعت 10:20 عصر نویسنده polly | نظر

ترک کردن بعضی عادت ها "جان" می خواهد که ما نــــداریم....

مثلا عادت "یکهویی از پشت پریدن روی ضحی" ترک نمی شود، حتی اگر فردی که رو به رویت با مقنعه ی سرمه ای ایستاده، ضحی نباشد باز هم برای یک لحظه طلایی خیال می کنی که باید همین الان خیز برداری و دست هایت را از دو طرف دور گردنش بیندازی.

یا مثلا عادت منتظر ماندن برای نگین که بیاید با ذوق همیشگی اش برایت خاطره تعریف کند  هیچ گاه ترک نخواهد شد، حتی اگر آن صدایی که از بیرون اتاق شنیدی صدای نگین نباشد، باز هم برای یک لحظه خیلی طلایی احساس می کنی که باید منتظر باشی بیاید و با ذوق برایت خاطره تعریف کند.

یا عادت شنیدن صدای خنده های خودت، بعد از خاطره های نفس گیر غزال که خودش را به خنده نمی انداخت....

ما با هم بزرگ شده ایم، زندگی ام لحظه لحظه سرشار از همین لحظه های طلایی بوده، مگر می شود دلم تنگ نشود؟ :(

ترک کردن بعضی عادت ها "جان" می خواهد... که به گمانم من یکی هیچ وقت نداشته باشم...


+تاریخ یکشنبه 91/10/17ساعت 1:0 عصر نویسنده polly | نظر

آخ خدایا...

چه قدر خوب است وقتی عاشق می شویم بعضی کارها را دیگر "حق" نداریم بکنیم...

آخ خدایا.....

پ.ن: من هنوز پرواز نکردم، یک چیزهایی پاهایم رو می گیرد و مدام پایین می کشد و بال های خسته ام....


+تاریخ چهارشنبه 91/10/13ساعت 7:13 عصر نویسنده polly | نظر

همین نیروی عجیبی که من را از خواب پرانده می تواند یک تنه تمام فلسفه رو زیر سوال ببرد؟

یا شاید اصلا بیدار نبوده ام. که بخواهم بیدار شوم. گاهی می شود که فکر می کنم شاید همه اش خواب است و ....

حالا که خیالتان راحت شد که همه ی درسم را خوانده ام. می شود بریم بخوابیم؟


+تاریخ چهارشنبه 91/10/13ساعت 2:44 صبح نویسنده polly | نظر

در را باز کرده می کوباند به صندلی ام تا بروم آن طرف و نگاه کند ببیند کسی داخل دستشویی دبیران مشغول روان شناسی خواندن هست یا نه. اطمینان می دهم که آخرین موجود زنده ی منطقه خودم هستم و فراتر از اینجا کسی ننشسته، حق دارد بیچاره از صبح هر دری را که باز کرده یکنفر کتاب به دست، مشغول بلند بلند خواندن بوده.

اطمینان می دهم من آخرین نفر هستم که دنج ترین گوشه را پیدا کردم و یکی از صندلی های اتاق مشاوره را کشانده ام تا داخل آشپزخانه و درست کنار اجاق گاز برای خودم بلند بلند درس می خوانم.

دیشب تا صبح میان خواب و بیداری چشمم به گیره ی کاغذ روی میز می افتاد و زیر لبی به کسی که از میان کلماتش صدایم می کرد جواب می دادم" چرا قرار بود...!". آخرش هم خوابم برد، نتیجه اش این شد که حالا کنار اجاق گاز نشسته ام و صفحات باقی مانده ی کتابم را می شمارم و فکر می کنم باید گیره ی روی میزم و قرارمان را هم با خودم می آوردم و می گذاشتم روی اجاق گاز مقابل چشمانم تا هر چند وقت یکبار تصمیم به بستن کتاب نگیرم و هوای آزاد کمی کمتر از قبل وسوسه انگیز باشد.

صفحات کتاب روان شناسی را که می بینم بیشتر یاد دوشنبه های بعد از ظهری می افتم که سر کلاس تاریکمان فنا شد. در حالی که می توانستم بعد از نماز بنشینم همان جا توی نمازخانه و برای خودم داستان سرایی کنم.

 یادم می افتد یکبار، یک روز دیگر توی نمازخانه ی بزرگ و آفتاب گیر مدرسه ی قبلی ام، خودم را زیر سایه ی مشکی روسری ام قایم کرده بودم و فکر می کردم که دیگر هیچ وقت از جایم بلند نمی شوم. می نشینم اینجا تا یکنفر بیاید دستم را بگیرد و ببرد یکجا دورتر از این دوری نفرت انگیز. همان جا به خودم گفتم حتی حاضر نیستم یک ثانیه بیشتر تحملش کنم.
روزهای اول اردیبهشت بود، کسی آمد کنارم نشست گفت: آهای ... بغضت تا زیر پلک هایت آمده! چــــــــــرا؟
فکر کردم: غیب گفتی! معلوم است که بغضم تا زیر پلک هایم آمده و با یک تلنگر دیگر منفجر می شوم! چرایش هم معلوم است... نمی فهمند مردم دیگر، نمی فهمند، حالا من هر چه قدر توضیح بدهم که این آفتاب و این هوا و این نمازخانه چه قدر خفقان آور است نمی فهمند.

گفتم: "احساساتم انعکاسی شده!" نمی دانم چرا منظورم را فهمید، درست همان چیزی که در ذهنم بود را برداشت کرد و رفت. حالم گرفته شد. در ادامه ی فکر هایم به خودم گفتم:" دیگر از جایم بلند نمی شود. همین جا می نشستم خیره می شوم به مهرم که چند دقیقه پیش رویش نماز خواندم... هیچ وقت دیگر بلند نمی شوم..." زنگ بعدش آمار داشتیم... یادم هست.

حالا همین جا کنار اجاق گاز با خودم قرار می گذارم دیگر بعد از نماز از جایم بلند نشوم تا بروم سر کلاس روان شناسی، وقتی قرار است همه ی این متن ترجمه شده و نظریات یک مشت آدم غربی را توی آشپزخانه ی مدرسه حفظ کنم. بهتر است بنشنیم توی نمازخانه و هیچ وقت دیگر از جایم بلند نشوم تا یکنفر بیاید دستم را بگیرد و ببرد یکجایی دورتر از همه ی این کلاس ها روان شناسی و همه ی این آشپزخانه ها و اجاق گاز ها و غیره.

یادم هست. دفعه ی پیش که توی نمازخانه قبل از کلاس آمار نشسته بودم و قرار گذاشته بودم با بغض زیر پلک هایم همان جا بنشینم و بلند نشوم. یک انسان مدعی، از رو به رو خودش را ظاهر کرد. تا دیدمش فهمیدم که زیاد نمی توانم اینجا بمانم. اشک هایم را پاک کردم و تا آمد بپرسد "چه شده" از جایم بلند شدم و رفتم. لابد پشت سرم داشت فکر می کرد که چقدر تلاش کرده تا مرا آدم کند و نتوانسته... محلش نگذاشتم...

همان جا کنار اجاق گاز در پیشگاه کتاب روان شناسی ام به خودم گفتم که این قرار هم با آمدن یک مدعی دیگر بهم می خورد. وقتی که از من بپرسد چرا سرکلاس نیستم. نمی توانم جوابش را بدهم که:" چون حالم خوب بود. چون حالم خیلی خوب بود، نخواستم با سرکلاس رفتن خرابش کنم!" حتما قبل از اینکه او هم سوالی بپرسد از جایم بلند می شوم و میروم و لابد او هم پشت سرم فکر می کند که چه قدر باید تلاش کند تا آدم شوم...

همان روز هم رفتم سر کلاس آمار و خودم را توی دفتر یادداشت روزانه ام پنهان کردم ولی سر یکی از قرارهایم ماندم، حتی یک ثانیه بیشتر آن آفتاب و نمازخانه و هوا را تنهایی تجربه نکردم. بعد از این هم سرش هستم تا یک نفر بیاید دستم را بگیرد و .....

پ.ن خطاب به وزیر محترم آموزش و پرورش: زحمت کشیدید کتاب جامعه شناسی مان را از آن اصطلاحات غربی و آن متن ترجمه شده ی قدیمی زدودید. حالا یک فکری به حال ترجمه ی کتاب روان شناسی هم بکنید. بیشتر از قواعد غرب زده ی کتاب، فعل هایی که بعد از ترجمه حتی منطبق بر زبان خودمان نشده اند آزارمان می دهد.


+تاریخ سه شنبه 91/10/12ساعت 1:30 عصر نویسنده polly | نظر

"انّ الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه"

گاهی فکر می کنم. فداکاری نوه ی رسول خدا ص به ظهر عاشورا و روز کربلا محدود نمی شود. گاهی هزار و چهارصد سال بعد از عاشورا، جایی دورتر از کربلا، مثل تهران، آقا باز خودشان را فدای هدایت امت پیامبر ص می کنند.

مگر نه این است، که اگر شمر قرن بیست و یکی حرمت ارباب را نمی شکست، نه دی هیچ گاه اتفاق نمی افتاد؟

پ.ن: این ها هم از برکت آقاست، که گاهی قلممان نمی نویسد. برای این اصل مطلب را بگوییم و برویم..... 


+تاریخ شنبه 91/10/9ساعت 1:13 عصر نویسنده polly | نظر

از موهبات راهنمایی مان بود که دعای عهد را دست و پا شکسته حفظ شدیم.

از ارمغان های دو سال گذشته ی دبیرستان که همان دست و پا شکسته را هم کماوبیش یادمان رفت....

پ.ن: مدرسه که زدم سعی می کنم یکی دو تا از این موهبت ها موقع فارغ التحصیل شدن شاگرد های مدرسه بهشان سنجاق کنم، گاهی فکر می کنم از تمام دوران تحصیل فقط همین ها می مانند....

پ.ن:گفتم به بلبلی که علاج فراق چیست؟ از شاخ گل فتاد به خاک و تپید و مرد.......


+تاریخ یکشنبه 91/10/3ساعت 10:56 صبح نویسنده polly | نظر