سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حتی اگر در حال پیوستن به دیوار سنگی خاطرات باشی........

حتی اگر کودک درونت گذاشته باشد و رفته باشد.....

حتی اگر احساس کنی که در حال ناپدید شدن هستی و تا چند روز دیگر توی آینه به جز انعکاس تصویر پشت سرت چیز دیگری نمی بینی...

اگر دعا کنم. دعا کنی. دعا کنن. دعا کنیم. دعا کنین. دعا کنن......!

همه چیز درست می شه!

التماس دعا.


+تاریخ یکشنبه 89/6/7ساعت 4:34 عصر نویسنده polly | نظر

زمانش مشخص نیست....

یه روزی..........

مکانش هم مشخص نیست...

یه جایی.........

دلیلش هم مشخص نیست....

به یه دلیلی...........

یه روزی....یه جایی....به یه دلیلی....

همه چی درست می شه.................


+تاریخ جمعه 89/6/5ساعت 4:54 عصر نویسنده polly | نظر

دیشب یکنفر تمام مدت توی سرم صدایم می زد....

دیشب انگار یکنفر توی سرم نشسته بود....

دیشب یکنفر تمام مدت توی سرم صدایم می زد....


+تاریخ چهارشنبه 89/6/3ساعت 12:0 عصر نویسنده polly | نظر

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر ساعت 5 جایی دعوت داشته باشند و تازه ساعت 4:30 بدون هیچ تلاشی پای تلفن باشند و تازه صحبتشان گل انداخته باشد....

دخترهای 14ساله معرکه اند!

حتی اگر غزال هایشان همه را مجبور کنند که بیایند و خودشان دیرتر از همه بیایند... حتی اگر سوگلی هایشان سوگلی باشند و نسیم ها و صدرا هایشان همچنین!

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر بالش های مبل ها را به طرف همدیگر پرتاب کنند و کر کر بخنند...

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر یاسمن هایشان به پولی ها پیشنهاد خوردن یک شلیل دو نفره را بدهد و وقتی پولی ها سهم خودشان را خوردند. بگویند که میل ندارند...! و پولی ها هم بگویند که عمرا نصف دیگر آن شلیل را بخورند...

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر دلشان بخواهد به جای سریال دیدن بنشینند و راجع به شخصیت های مختلف اظهار نظر کنند و ادای آدم های مختلف توی فیلم را در بیاورند... حتی اگر به شیوه ی انسی که می گفت: از این به بعد امیر حافظ کره...! اسم خودشان را جای امیر حافظ بگذارند و هزارن بار بگویند: از این به بعد پولی کره....از این به بعد نگین کره...از این به بعد غزال کره..
و وقتی اسماعیل و کامیار دعوایشان می شود به غزال هایشان بگویند که چون از همه به تلویزیون نزدیک تر است از هم جدایشان کنند...

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر عادله هایشان مظلوم باشند و هیچ نگویند...(آخ عادله ببخشید این همه اذیت کردیم!)

دختر های 14 ساله معرکه اند!

 حتی اگر صدراهایشان ظرف شکر را چپه کنند!حتی اگر دو تا دو تا با هم دست به یکی کنند که توی نوشابه ی همدیگر شکر بریزند...! حتی اگر در آخر دلستر قیچی هایشان تبدیل شود به ترکیبی از نوشابه و دلستر و نمک و شکر و آبلیمو و جعفری و آب مرغ و آب کباب.

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر پولی ها و لیلاهایشان بنشیندد سر سفره و زود تر از همه شروع به خوردن کنند. حتی اگر صدرا ها و پولی ها به صورت مسالمت آمیز برنج را نصف کنند. زرشک دار هاش مال صدرا و بی زرشک هاش برای پولی...! حتی اگر شارژ موبایل لیلاهایشان تمام شود و یکهو از نا کجا آباد بهشان شارژ برسد! حتی اگر موبایل پولی هایشان کمپلت آنتن ندهد!

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر بنشینند جلوی در و بند کفش های همدیگر را گره بزنند! و صدرا هایشان بگویند که پولی جان باز هم گره بزن... پولی جان سرش رو گره بزن تهش...پولی جان درو ببند کسی نبینه مارو... و صدرا ها و پولی هایشان وقتی به جمع دوستان برمی گردند در حالی که ریز ریز می خندند بگویند که دستشویی بوده اند... و وقتی هر کس در حال رهسپار شدن به خانه بود بروند جلوی در تا به کسانی که بند کفش هایشان گره خورده غش غش بخنند.
حتی اگر صلی هایشان از کفش های گره خورده حرصش بگیرد و تمام ده - دوازده کفش به هم وصل شده را توی آسانسور بگذارد و بفرستدش طبقه چهار. حتی اگر به زور کوثرهایشان را سوار آسانسور کنند و بفرستند طبقه ی 4 و دوباره دکمه آسانسور را بزنند تا کوثر هایشان بیایند طبقه ی اول و کوثرهایشان در حالی که حرصشان گرفته از آسانسور بیرون بیایند و از پله ها پایین بروند... حتی اگر لنگه کفش های همدیگر را توی آسانسور بگذارند و همه شان را بفرستند طبقه ی 4!

دختر های 14 ساله معرکه اند!

حتی اگر نگین هایشان زود بروند. حتی اگر غصه ی دبیرستان را بخورند. حتی اگر قیچی هایشان تنها بمانند.... بالاخره چیزی هست که رشته های گسسته شده ی سوم ب ای را به هم پبوند دهد.

دختر های 14 ساله باید بگویند بخندند بازی کنند (حتی اگر عارفه هایشان 15 ساله باشند!) تا ثابت کنند که نفس می کشند زنده اند و از همه مهم تر 14 ساله اند!

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز اول شهریور است و مرداد چه بی صدا رفت....


+تاریخ دوشنبه 89/6/1ساعت 11:54 عصر نویسنده polly | نظر

 خدایا سینه ام را بشکاف.

 آی خدا.

 سینه ام را این قدر گشاد کن که همه چیز تویش جا شود

خدایا سینه ام را بشکاف....


+تاریخ یکشنبه 89/5/31ساعت 5:5 عصر نویسنده polly | نظر

صحنه ی آخر مسافرت یک روزه مان یک خانواده ی خوشبخت 5 نفره را به تصویر می کشید که به طلوع خورشید چشم دوخته بودند.

خورشیدی که در برابر چشمانمان در حال طلوع بود بی شباهت به خورشیدی نبود که روزی روزگاری با کلی رنگ روی دیوار سالن امتحانات کشیدیم.
- نگین یه ذره زرد به من می دی؟
-زرد که دست خودت بود؟
- نه دست من نبود من اصلا رنگ دستم نبود.

خورشیدی که توی آسمان بود چشم هیچ کس را نمی زد. مثل یک توپ قرمز گرد گرد...! درست مثل همان دایره ای که روی دیوار امتحانات بود و من تویش را رنگ کردم.
- نگین وقتی خورشید غرفه تون رو این قدر قرمز می کنی مال ما دیگه باید سیاه بشه!
- اوااااا...! قرمز شد؟ خب مال شما باید قرمز تر بشه...
- مگه یه خورشید در حال غروب چه قدر قرمز می شه؟
- خب باشه...زردو بده...!
- نگین چند دفعه بگم زرد دست من نیست!

تنها تفاوت خورشید واقعی و خورشید روی دیوار سالن امتحانات این بود که خورشید واقعی در حال طلوع کردن بود و خورشید روی دیوار در حال غروب کردن. توپ قرمز وسط آسمان آرام آرام بالا می آمد و آرام آرام زرد می شد درست برعکس خورشید دیواری ای که من می کشیدم.
- نگین بهت التماس می کنم که یه ذره زرد ترش کن.
-خب تو قرمز ترش کن.
- بابا این که دیگه خورشید نیست! شد آلبالو...!
- اصلا خودت بیا و مال ما رو بکش
...

و شما نمی دانید که لذت کشیدن خورشید روی دیوار سالن امتحانات حتی به هزاران هزار دست رنگی شده هم می ارزد...! اگر چه خورشید توی آسمان هم هزاران بار ماهرانه تر بی نظیر تر و دیدنی تر بود....هر چه اگر من سال ها سال هم می ایستادم نمی توانستم خورشیدی نقاشی کنم که نور بدهد....! و این طور خودنمایی کند...

صحنه بعد از صحنه آخر مسافرت هم خورشیدی را به تصویر کشیده بود که این قدر نورانی شده بود که دیگر هیچ کس نمی توانست به آن چشم بدوزد....

 


+تاریخ شنبه 89/5/30ساعت 2:35 عصر نویسنده polly | نظر

پس از مدت ها فکر کردن و گفتن به این و آن که: "من یه چیزی دلم می خواد ولی نمی دونم چیه!!!!" به نتیجه رسیدم که چی دلم می خواد...!

چیزی که عمیقا دلم می خواد یه خواهر 13 ساله است! جدی می گم! حتی حاضرم اتاقم رو هم باهاش شریک بشم. کاری نداره که می تونم کتابخونه ها رو بذارم بیرون و تخت اون رو بذاریم جاش! اصلا نه می تونیم تخت دو طبقه داشته باشیم و من به عنوان خواهر بزرگ تر طبقه بالا بخوابم. می تونیم بشنیم و با هم دیگه و ساعت راجع به هری پاتر حرف بزنیم. اگر یه خواهر 13 ساله داشتم می تونستم وقتی از کلاس بیرون می یام صداش بزنم و بگم که فلان کار رو برام بکنه. می تونیم با همدیگه توی ماشین بشینیم و غش غش بخندیم! و می تونستم هر مزخرفی رو دلم می خواد باهاش در میون بذارم و با هم دیگه غش غش بخندیم! وااااااااااااای که چه حالی می ده که شب ها با همدیگه جلوی تلویزیون اتاقم(که حالا می شه اتاقمون) بشینیم و فیلم سینمایی ببینیم. می تونیم با هم دیگه راجع به سریال های تلویزیون حرف بزنیم و ساعت ها به بازیگر ها مختلف فحش بدیم! می توانستیم سه تایی با خواهر بزرگ ترمان که می شود همین خواهر واقعی من اونو بازی کنیم. راستش را بخواهید اونو بازی کردن دوتایی زیاد کیف نمی ده. ولی یه اونوی خواهرانه بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید کیف می ده!

اگر یه خواهر 13 ساله داشتم می تونستم بنشینم کنارش و دوتایی با هم راجع به همه ی معلم های مدرسه اظهار نظر کنیم!
- خانوم فلانی؟ وااااااااای نگو...! یعنی واقعا این کارو کرد...!
- پس چی فکر کردی؟
- چرت نگو...! امکان نداره...!
 خواهر 13 ساله دوست داشتنی من! همون کسی که شب ها تو تاریکی دراز می کشیم و برای هم داستان های ترسناک تعریف می کنیم. همان کسی که برای من  هر کاری می کند تا من پلی کپی ریاضی اش را حل کنم. همان کسی که به من می گوید رسم های سال گذشته ام را نگه دارم تا از روی آنها بکشد. همان خواهر 13 ساله ای که.....

خواهرم به من اعتماد دارد. می داند که من چه قدر دلم می خواهد فلان کار را بکنم و کمکم می کند که انجامش بدهم و من هم صد در صد خواهر خوبی هستم و می توانم هر کاری دوست داشت برایش بکنم. با هم دیگر وبلاگ هم می نویسیم و وقتی من حوصله ندارم که چیزی بنویسم برایم می نویسد! و وقتی می خواهیم به کسی نظر بدهیم کنار همدیگر می نشینیم و کلی جیغ و ویغ می کنیم. می توانم هر روز خدا دوتایی با هم کامپیوتر بازی کنیم و همدیگر را کتک بزنیم!(این تیکه اش خیلی حال می ده!) می توانیم با همدیگه کارتون ببینیم با هم دیگه کانال های تلویزیون را عوض کنیم و تو مهمانی ها کنار هم بنشنیم و حرف بزنیم یا وقتی که موقع جمع کردن سفره می شود در حالی که ریز ریز می خندیم در برویم و دو تایی با همدیگر یه تیم شویم و رو به روی پسردایی هایم فوتبال بازی کنیم و می توانیم با هم حالشان را بگیریم و موقع هایی که کسی بر علیه ما می شود ما هم دست به یکی کنیم.(فکر کنید دو تا پولی ی دست به کمر زده عجب چیز معرکه ای می شه!) با وجود یک خواهر 13 ساله هیچ وقت تابستان های خسته کننده نمی شوند...می توانیم موقع افطار با هم دیگر به روی یخچال حمله ور شویم! می توانیم با همدیگر با خواهرزاده ی مان بازی کنیم اگر من یه خواهر 13 ساله داشتم اون وقت علی دو تا خاله داشت! فکر نکنم علی هم چندان بدش بیاید که دو تا خاله داشته باشد..!
 حتی گاهی اوقات می تونیم با هم قهر کنیم! می تونیم بریم توی حیاط و توپ را به طرف همدیگر شوت کنیم. ظهر ها گرم تابستان دوچرخه های مان را برداریم و برویم دوچرخه سواری اون وقت دیگر هیچ وقت دوچرخه ی من گوشه انباری خاک نمی خورد...! می توانیم تالاپ تالاپ دنبال یکدیگر بدویم و خانه را روی سرمان بگذاریم! هر وقت مقنعه اش را گم کرد می توان مقنعه ام را بهش قرض بدهم یا می توانیم از مانتو ها و کفش های همدیگر استفاده کنیم. می توانیم دوتایی با یکدیگر بنشینیم و به هر چیزی بخندیم! حتی گاهی اوقات می توانیم بی دلیل بخندیم...

اگر یه خواهر 13 ساله داشتم مطمئنا می تونستم کار های زیادی باهاش بکنم....

پس از مدت ها فکر کردن و گفتن اینکه یه چیزی می خواهم ولی نمی دانم چیست به نتیجه رسیدم من دلم یه خواهر 13 ساله می خواد!


+تاریخ پنج شنبه 89/5/28ساعت 10:21 عصر نویسنده polly | نظر

دیروز فهمیدم که چه قدر فراموش کارم و چه قدر فراموش کرده ام....

ساعت سه بعد از نیمه شب چیزهایی به خاطرم آمد که انگار مال من نبودند... انگار برایم غریبه بودند...انگار حتی اسم خودم را هم فراموش کرده بودم و همه ی آن خاطرات حرف ها و اسم ها متعلق به دختر دیگری بودند....درست مثل خواهر کوچک تری که مدت ها پیش از دست رفته بود...

و خدا کمکمان کند در یادآوری چیز هایی که روزی قسم می خوردیم که فراموش نشدنی اند....


+تاریخ چهارشنبه 89/5/27ساعت 3:15 عصر نویسنده polly | نظر

سرم را بردم بالا و گفتم:

خدایا به من صبر بده....

خدایا به من صبر بده...

خدایا به من صبر ....

خدایا به من....

خدایا....


+تاریخ یکشنبه 89/5/24ساعت 9:8 عصر نویسنده polly | نظر

دستم را گذاشتم زیر چانه ی کوچولویش و گفتم: سلام ملیکم ستاره...! و در حالی که سعی می کردم به خاطر بیاورم که مصراع دوم این شعر چه بود دختردایی عزیز را دیدم که خودش را از زیر دستانم بیرون می کشد. بهش توجه نکردم و همچنان در این فکر بودم که مصراع دوم "سلام ملیکم ستاره...!" که بار ها در کودکی ام برایم خوانده شده بود چه بود. در همان حال یکی از پسردایی ها محترم دست زنان در حال خواندن این شعر بود: " سلام ملیکم ستاره....از آسمون خیار می باره...!" مثل اینکه او هم زیادی درباره مصراع دوم این شعر فکر کرده بود و چون به نتیجه چندانی نرسیده بود از خودش شعر ساخته بود! من هم سعی کردم مشابه کار او را تکرار کنم ولی تنها قافیه ای که به نظرم می رسید همان خیار بود!

پسردایی هفت ساله ام کنارم نشسته بود و یکبند خرده فرمایشاتش را در رابطه با زمین و زمان در اختیار من قرار می داد. یکی دیگر از ریزه میزه های فامیل هم داشت پزش را می داد که امسال می رود کلاس دوم! و وقتی پسردایی به ظاهر هفت ساله ام گفت که امسال می رود کلاس سوم. من داشتم از خودم می پرسیدم که چرا بچه ها این قدر زود بزرگ می شود؟
و بقیه بحث کشیده شد به اینکه من کوچکی پسردایی ها و دختردایی های فسقلی ام را دیده ام و خوب یادم هست زمانی را که آنها یک روزه بودند و تمام مدت در خواب ناز به سر می بردند! ولی نگفتم که در مورد آینده آن ها چه خیالبافی هایی که نکرده و هیچ وقت فکر نمی کردم که 14 سال و دو ماه 27 روزگی خودم این طوری باشد.

همه در تکاپو بودند...یکی ظرف را می شست...یکی ظرف را آب می کشید.... یکی ظرف را خشک می کرد.... و در این میان من و یکی از اقوام در نهایت بیکاری ایستاده بودیم و راجع به نقطه نظراتمان راجع تکاپوی بیهوده سخن می گفتیم. که یکهو بحث عوض شد:
- ستاره تو کجا گذاشتی؟
- ستاره مو کجا گذاشتم؟ منظورت از ستاره چیه؟
- همون دیگه...! مگه نگفتی بهم می دیش؟
- من قرار بود چی رو به تو بدم؟
- اگر ندی دوباره می دزدمشا...!
- خب بگو چی رو می خوای!
- همون آبیه کوچولوئه...! همونی که دوستت بهت داده بود!
جوابش را ندادم و به این فکر کردم که چرا هر وقت مهمان می آید انتظار دارد که من همه ی دارایی ام را در اختیارش قرار دهم. کم بود آن همه تابلو و وسایلی را که بخشیدم برای اینکه دست از سرم بردارند؟

دایی محترم شترق با یکی از اقوام دست دادند و من عمیقا رفتم در فکر نرگس ساداتی که روزگاری خاطره ی شترق دست دادن را تعریف می کرد. دایی ام بلند شد و فرش ها را از کف حیاط جمع کرد و همه کم کم از در حیاط بیرون رفتند.

حیاط خالی بود و من با استدلال اینکه خسته شدم درست وسط حیاط نشسته بودم و هنوز به نتیجه ای راجع به مصراع دوم آن شعر نرسیده بودم. تنها چیزی که تا آن زمان به ذهنم رسیده بود، همین بود:" سلام ملیکم ستاره...پوست خیار چناره..."
طبع شاعری ام مرا به شدت به خنده می انداخت....

....

فکر کنم یه مصراع دوم برای این شعر پیدا کردم...مثلا......


+تاریخ جمعه 89/5/22ساعت 6:17 عصر نویسنده polly | نظر