سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی خواهم فکر کنم به این که ..

تا یک ساعت دیگر تمام می شوی....

بودنت نعمت بود...

نمی خواهم فکر کنم....

ــــــــــــــــــ

عید همگی مبارک.

طاعاتتون قبول.


+تاریخ پنج شنبه 89/6/18ساعت 5:48 عصر نویسنده polly | نظر

دست به سینه جلوی رویم نشسته بودم و چشم هایش سرخ بودند. و برای هزارمین بار در طول مدتی که برگشته بودم گفت: چرا؟ چرا رفتی؟

خودم رو روی تخت بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم و گفتم: کودک درون ها هم گاهی اوقات می رن.

احساس می کردم همین الانه که از جاش بپره و شروع کنه به داد و بیداد کردن کاری که از وقتی برگشته بودم هزار بار تکرار کرده بود. ولی با صدای ضعیفی گفت: ولی تو کودک درون معمولی نیستی... تو کودک درون منی...! کودک درون من.

 احساس می کردم ممکن است دوباره شروع به گریه کردن کند. ولی این کار را نکرد و خیره شد به دیوار و باز هم با صدای لرزانی گفت: چرا؟

احساس می کردم دیوار پشت سرم قلبمه قلبمه شده است . گفتم: پلی بی خیال بابا... من که صد هزار دفعه گفتم چرا! فقط می خواستم یه مدتی نباشم.

رویش را از دیوار به سمت من برگرداند و چشم های سرخش را ریز کرد و گفت: فقط می خواستی یه مدتی بری؟ اونم وقتی که بیش تر از همیشه بهت نیاز داشتم. اونم موقعی که نیاز داشتم به یه کودک درون. اونم موقعی که....

صداش آرام آرام بالا می رفت و هر لحظه لرزان تر می شد. و برای هزارمین بار گفت: من دنبالت گشتم....صدات کردم... ازت خواهش کردم...بهت التماس کردم... به خاطرت گریه کردم...اون وقت تو اینجا رو به روی من نشستی و می گی که می خواستی یه مدت نباشی! می خواستی استراحت کنی...اونم کی...درست موقعی که بیشتر از همه روزهایی که بودی بهت احتیاج بود.... خدا خیرت بده....

تصمیم گرفتم دیگرجوابش را ندهم تا هر چه قدر دلش می خواهد داد و بیداد کند. ترجیح می دادم با یه گله فیل در بیفتم ولی اعتراف نکنم که قصدم فقط این بود که باهاش قایم موشک بازی کنم و وقتی توی کمد قایم شدم یکدفعه خوابم برد. حاضر بودم گله فیل را یک جا از پا در بیاورم ولی اقرار نکنم که واقعا موقعی که بهم نیاز بوده یکهو غیبم زده...
پس همان طور که به دیوار تکیه دادم خیره شدم به چشم های سرخش که از عصبانیت یرق می زد.شاید ساعت ها گذشت شاید هم روزها شاید هم فقط چند دقیقه که صدای جیغ جیغی ای که سعی می کردم بهش توجه نکنم قطع شد و عامل صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش به هم کوبید.

و من باز هم با خودم گفتم که می تونست بدتر از این باشه اگر می گفتم که در تمام این مدت توی کمد خوابم برده بود...

دوست شرمنده ی شما:

کودک درون.


+تاریخ چهارشنبه 89/6/17ساعت 8:41 عصر نویسنده polly | نظر

و ما کفش ها را گره نزدیم.

 و یاد گرفتیم که دیگر نمکدان را توی لازانیای صدرا خالی نکنیم

و یاد گرفتیم که اگر می خواهیم رنگ نوشابه تغییر نکند و توطئه مان لو نرود داخلش ماست نریزیم.

 و فهمیدیم که صدرا حس چشایی قوی ای ندارد و چایی را که تا نیمه پر از شکر شده را بدون هیچی تشویشی می خورد.

و فهمیدم که نان و پنیر و کره و عسل و آبلمیو خوراک جالبی نمی شود.

و فهمیدیم که ضحی حتی اگر نیم ساعت هم بیاید این قدر آسمان رو ریسمان را به هم می بافد که همه به خنده بیفتند.

 و فهمیدیم که موقع سوپ خوردن نباید سوپمان را روی میز بریزیم.

و با یک بسته باراکا درست رفتار کنیم.

و با مواظب دل نازک نگین هم باشیم.

و مواظب باشیم عارفه از راه پله ها  به پایین پرت نشود.

و یاد گرفتیم که با فلش نرگس جون شوخی نکنیم.

و فهمیدیم نباید کیک را با نون تست اشتباه بگیریم.

 و یاد گرفتیم که با دره مهربان باشیم.

و یاد گرفتیم که با عبدو درست رفتار کنیم تا کیفمان را قایم نکند.

 و به غزال بگویمم که زمانی که مهمانی داریم نرود مشهد. 

 و یاد گرفتیم که با هم دعوا نکنیم تا قیچی ناراحت نشود.

و یاد گرفتیم که بگذاریم قیچی راحت بخوابد.

ما چیزهای زیادی یاد گرفتیم.

و مهم تر از همه این بود که قدر همدیگر را بدانیم.

و السلام.


+تاریخ چهارشنبه 89/6/17ساعت 12:30 صبح نویسنده polly | نظر

احساس می کنم چند هفته ای بود که مثل دیوار شده بودم.... درست عین عین دیوار. دیشب کم کم داشتم به نتیجه می رسیدم که با دیوار هم صحبت کنم. احساس می کردم آرام آرام در حال پیوستن به جامعه ی دیوار ها هستم و چند روز دیگر یک جا میخکوب می شوم و خیره می شوم به این دیوار درست عین عین دیوار.......

از دیوار بودنم چندان هم ناراضی نبودم. زندگی کم هیجان تر بود هر لحظه ممکن نبود احساس کوبیدن سرت به دیوار را سرکوب کنی. هر لحظه ممکن نبود احساس کنی چیزی در یک نقطه بدنت یکدفعه پایین ریخت. یا نفس هایت به شماره افتاد. دیوار که بودم به همه چیز می خندیدم احساس می کردم همه مسائل قدیمی حتی خودم هم برای خودم مسخره شده ام....

چند هفته ای درست عین دیوار بودم. جواب همه چیز برایم : وا...! بود انگار مسائل دنیا آنچنان اهمیتی نداشتند که به دیوار بودن من لطمه ای بزنند...! این روزها دیوار بودم.... حالم از خودم به هم می خورد...از حیات دیواری ام بیزار بودم ولی انگار خوشم می آمد که دیوار باشم....

حالا هر اتفاقی که بیفتد دیگر هرگز هرگز دیوار نمی شوم.... هرگز هرگز به آن حیات دیواری مضحک برنمی گردم.... دلم می خواد قلبم یک دفعه توی سینه ام فرو بریزد دلم می خواهد نفس های به شماره بیفتد. دلم می خواهد خیلی راحت به هر کس که می بینم بگویم دلم براش تنگ شده است. دلم می خواهد هر کس که صدایم  می کند: بگویم جانم؟ دلم می خواهد با ملایمت به هر کس که رد می شود لبخند بزنم. دلم می خواهد قهقهه بزنم دیگر از خودم نمی پرسم که اگر خوش قلب این جامعه منم پس وای به حال دیگران. دیگر هرگز هرگز به آن حیات دیوار مضحک برنمی گردم هر اتفاقی که بیفتد من همینم که هستم...

و دیگر هرگز به زمین میخکوب نمی شوم....


+تاریخ دوشنبه 89/6/15ساعت 3:0 عصر نویسنده polly | نظر

قایقی خواهم ساخت.

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کس در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار نساخت


+تاریخ شنبه 89/6/13ساعت 8:54 عصر نویسنده polly | نظر

یک لحظه به این کلمه فکر "جنگ" برای یک لحظه فکر کن که هر لحظه ممکن است از آسمان خدا بمب ببارد و درست بیفتد روی سرت. هر لحظه ممکن است یکهو در خانه تان باز شود و یک عالمه آدم بریزند تو....

و فکر کن به این واژه ها:"بمب" "گلوله" "مرگ" "خون" "غاصب" "اشغال" "آوارگی" و....

و حالا فکر کن به کسانی که نمی توانند به این کلمه ها فکر نکنند.

و حالا فکر کن به کلمه هایی که روز و شب نمی تونی بهشون فکر نکنی. "مدرسه" آرامش" "پتو" "اتاق گرم" "کتاب" "خانواده" "سفره" حتی "دارو" و "دکتر" و مریضی که سعی می کنی بهشان فکر نکنی....

و فکر کن به واژه هایی از قبیل "خجالت" "شرم"و.....

و فکر کن به واژه هایی که باید ملکه ذهن همه بشود... "برابری" "مقاومت" "صلح" ....

و حالا دوباره فکر کن به واژه ی "جنگ" ....

و سعی کن که دیگر نباشد......


+تاریخ جمعه 89/6/12ساعت 2:42 عصر نویسنده polly | نظر

دستم رو بگیر.

می خوام بلند شم.

سفت بگیر...

دو تا شو بگیر....

می خوام از جام بلند شم....

می خوام راه برم...بدوم .... بخندم....

دستم رو بگیر.....


+تاریخ پنج شنبه 89/6/11ساعت 3:40 عصر نویسنده polly | نظر

جالب اینجاست که در این همـــــــــــــــــــــه مدت هیچ کس نپرسید:

پس کودک درون کجاست؟

در حالی که من هر روز از خودم می پرسم. پس کودک درون کجاست؟

پ.ن :اتفاقا حال منم خوبه.....


+تاریخ چهارشنبه 89/6/10ساعت 3:0 عصر نویسنده polly | نظر

عکسم می افتد میان کاسه ی شیر آنجا همه چیز سفید سفید است. دیواره های کاسه هم مثل دیواری که بهش تکیه داده ایم سرد است. سرد سرد. کنار دیوار چمباتمه زده ایم. دستم را گذاشته ام روی زانوی های کوچولویش و برای هزارمین بار برای تسکین قلب کوچولویش می گویم:" امام که نمی میرد... تو یادت نیست ولی پدر تعریف می کرد که امام یک تنه در خیبر را برداشته است...! اماممان قوی است. پدربزرگ می گفت قهرمان مشرکان را شکست داده است...تو یادت نیست. من هم یادم نمی آید ولی امامان قوی است. مگر می شود با ضربه ی شمشیر خوارج کشته شود...."

حرفی نزد. دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. من هم دلم می خواست اشک بریزم نمی دانم چرا. ولی باز هم با خودم گفتم امام که نمی میرد. امام قوی است فاتح خیبر است شیر خداست....

دستم را از روی زانویش برداشتم و گذاشتم زیر کاسه ی شیر دوباره انعکاس تصویر خودم را دیدم که سفید سفید بود. با صورت سفیدو روسری سفید.....

 خودش را جمع کرد و شروع کرد به لرزیدن اگر نمی ترسیدم که شیر ها بریزد دستم را حلقه می کردم دور شانه هایشان و برای هزارمین بار بعد از ضربت خوردن امام می گفتم که: "امام که نمی میرد....!" چشم از تصویر سفید خودم توی کاسه شیر برداشتم و رویم را کردم به سمت چشم های خیس سیاه کوچولویش و گفتم:" تو یادت نیست. من هم درست یادم نمی آید. ولی امام برادر پیامبر است.... وصی است...." و برای هزارمین بار گفتم:" شیر خدا است....فاتح خیبر است...."

ولی باز هم می لرزید برایش گفتم که امام حالش خوب می شود. لباس رزم می پوشد و در حالی که شمشیر دو لبه اش را به کمر بسته از در همین خانه بیرون می آید و به جنگ می رود. باز هم شب ها توی کوچه می گردد و برای بچه های یتیم غذا می برد. باز هم از خانه بیرون می آید و مثل هر روز مسیر خانه تا مسجد را طی می کند. باز هم توی مسجد پشت سرش نماز می خوانیم. امام شیر خدا است...فاتح خیبر است....

حرفم تمام نشده بود که رو به رویمان هیاهو شد انگار در یک لحظه همه دنیا شیون کرد.کاسه های شیر دانه دانه شکستند و شیر توی کوچه پخش شد. انگار دیوار پشت سرمان هم کم کم کم می آورند و فرو می ریخت...

 لرزشش متوقف شد و گفت: "فکر کنم حالا دیگر اماممان شهید محراب هم باشد..."

یا علی (ع)


+تاریخ سه شنبه 89/6/9ساعت 2:8 عصر نویسنده polly | نظر

ساعت نزدیک 3 صبح بود.توی آینه به خودم خیره شده بودم و می دیدم که قیافه ام بی تفاوت شده و بی غل و غش لبخند می زنه. توی آینه یک دخترک بی غل و غش را می دیدم زیر چشم هایش از بیخوابی گود افتاده بود و می خواستم برم سراغ چرک نویس یکی از یادداشت های قدیمی ام. از جلوی آینه کنار آمدم و یادداشتم را از اعماق تاریخ بیرون کشیدم و وقتی به خودم آمدم دیدم در حال خواندن یکی دیگر از یادداشت های قدیمی ام که هیچ تاریخی ندارد:

این جا هنوز هم مردم توی روزهای گرم تابستان بستنی می خورند. هنوز هم پشه های جولان می دهند، هنوز هم آسمان روزها آبی و شب ها مشکی است، هنوز هم روز به روز هوا گرم تر می شود و لایه ی ازن سوراخ تر، این جا هنوز هم زردآلو ها یا کالند یا له شده و هنوز هم مزه توت فرنگی به اندازه ی قیافه اش آدم را سر ذوق نمی آورد. هنوز هم ماست سفید است و سوپ آبکی است و هیچ کس فکر نمی کند که ممکن است چیزهایی به شکل ناخوشایندی تغییر کرده باشد.

این جا هنوز هم علم اصول پایه ی اجتهاد است و من هنوز نمی دانم چرا علم اصول پایه ی اجتهاد است! این جا برای کسی مهم نیست که اردیبهشت تمام شده است و اول دیوان سهراب نوشته: او در اولین روز اردیبهشت ماه در اوج شکوفایی گل های بهاری چشم از جهان فروبست.

با خودم می گویم. سهراب نتوانست یک اردیبهشت دیگر را ببیند و برای 57 امین بار در طول عمرش بی نظیری دومین ماه سال را درک کند. دلم می خواد هر ماه اردیبهشت باشد هر ماه اوج شکوفایی گل های بهاری را ببینم و هر ماه از خنکای بی نظیر اردیبهشت لذت ببرم.

اینجا اردیبهشت در بین روزمرگی مردم گم می شود....اینجا هیچ کس نمی فهمد که چه طور اردیبهشت رفت و خرداد آمد اینجا هنوز هم 12 اردیبهشت ماه روز معلم است. اینجا هنوز هم کسی متوجه نیست که شاید در نقطه ای از دنیا همه چیز به طرز مایوس کننده ای ناخوشایند باشد.

انگار همه ی مان یک درد بی درمان داریم.... اینجا هنوز هم سر رسید ها آن قدر می مانند تا تبدیل به ورق باطله شوند و کسی به ذهنش نمی رسد که داخلشان چیزی بنویسد. اینجا در شب های سردخرداد ماه هم دست ها عرق می کنند و باعث می شوند که خودکار ها از انگشتان لیز بخورند.....

درست در همین نقطه یادداشتم تمام می شد بدون هیچ تاریخی و بقیه صفحه هم پرداخته شده بود به بحث دو آدم غریبه که انگار من هیچ کدامشان را نمی شناختم!

نتیجه این خواندن این شد که من ساعت ها دور اتاقم دنبال عینکم می گشتم که قبل از خواندن یادداشت های برداشته بودمش....

نزدیک سحر بود و من جلوی آینه به دخترک بی تفاوتی نگاه می کردم که عینکش روی پیشانی اش بود. خنده ی تلخی به روی لبانم نشست و نچ نچ کنان گفتم:

خدا شفات بده دخترک دیوانه......!


+تاریخ دوشنبه 89/6/8ساعت 5:9 عصر نویسنده polly | نظر