یک
پانزده فروردین 1404 است و تقریباً شانزده سال از روزی که این وبلاگ را تأسیس کردم میگذرد. شانزده سال، سه سال از سن آن زمانم هم بیشتر است. بیرون باران میبارد و من صدای باران را از شیروانی خانه میشنوم. از آن زمان تا امروز سه بار خانه عوض کردیم ولی این وبلاگ هنوز مثال شانزده سال پیش است.
دو
بیرون باران میبارد و آخرین لحظات تعطیلات نوروز 1404 است. نوروزی که با ماه رمضان در هم تنیده بود و مناسبتهای روی هم افتاده باعث شد دقیقاً نفهمم چطور گذشت. فقط یادم هست که شبهایی طولانی داشت و در یکی از این شبها یکمرتبه یادم افتاد که خیلی وقت پیش شماره خانهشان را حفظ بودم. حقیقتی که به طور کامل فراموش کردهبودم. کمی بیشتر که فکر کردم آن هشت رقم را یادم آمد و از حافظه، این موجود مرموز و شگفتانگیز حیرتزده شدم. انگار آن هشت عدد، با همان ریتمی که در سیزده سالگی از حفظ کرده بودم، در اعماق خاکگرفتهی ذهنم بود و ناگهان بیرون کشیده شد. گردوخاک همه جا را گرفت و به خودم آمدم. برای راستیآزمایی حافظهام شماره را توی گوشی جستوجو کردم. چند پیام قدیمی آمد. «به خونه زنگ بزن» بعد هم همان شمارهی خاک گرفته.
سه
همیشه میدانستم که نوجوان شادی بودم، یادم هست که برای یک لبخند، از طرف معلم انشا تا چند هفته دلم لرزیده بود. خاطرات یک روز توی درمانگاه مدرسه را برای همهی دوستانم تعریف کرده بودم و به خاطرش ماهها نه حتی سالها خوشحال بودم. اما هر چه از آن دختر سیزده-چهارده ساله دورتر میشدم بیشتر فراموشش میکردم. وقتی پیامهای قدیمیام را برای طیبه میفرستم میگوید:«واقعاً شبیه آنی شرلی بودی، حتی لحنت توی پیامها هم شبیه آنیشرلیه.» دوباره آن پیامهای خیلی قدیمی را میخوانم. در مقابل مخاطبِ خسته، غمگین و اغلب ساکتم، مشغول وراجی کردن هستم. در مورد اینکه باران میبارد حرف زدم، در مورد اینکه به زودی عید میشود، اینکه به زودی همدیگر را میبینیم و درست است که زندگی سخت است اما بالاخره روزهای خوب هم میآید. عجیبتر اینکه در بخشی از پیامها خودم هم نوشتهام:«مثل آنی شرلی وراجی میکنم. شما هم ماریلا هستی که سکوت کردی و جواب نمیدهی.» کاش ماریلا بودی.
چهار
عارفه را بعد از سالها میبینم اما یک جوری که باورم نمیشود. انگار همین دیروز در مدرسه از هم جدا شدیم و امروز صبح دوباره به همدیگر رسیدیم. همانقدر معمولی و مثل همیشه، حرفهای روزمره، خندههای آشنا. کمی بعد بحثمان میشود و عارفه شروع به زدن من میکند، انگار که اینجا کلاس ریاضی اول دبیرستان است. بین همان بحثها میگوید:«باورت میشه از اون موقعش فقط دو سال کوچکتریم؟ ولی اون موقع فکر میکردیم چه قدررررر بزرگه، 32 سال چقدر زیاده.» هر طور حساب میکنم، از آن موقعِ «او» چهار سال کوچکترم. گمان میکردم هنوز وقت بیشتری برای «بزرگ» نبودن دارم و میتوانم بیشتر آزمون و خطا کنم. یادم میافتد عارفه تیر امسال سی ساله میشود و من حداقل تا پایان اردیبهشت 28 سالهام و تقریباً چهار سال وقت دارم. گرچه فرقی نمیکند، مگر میخواستم شبیه او باشم؟
پنج
آنی شرلی را فراموش کرده بودم. فکر میکردم او زیادی خشک و شق و رق و خانم است. از یک جایی به بعد خیال میکردم جودی ابوت هستم. با همان جورابهای بلند و در حال دویدن و بالا و پایین پریدن. امسال که دوباره آنی شرلی میخوانم یادم میآید که آنی هم بینهایت پرشور و امیدوار بود. دوباره آنی شرلی میشوم. این بار از چهارده سالگی آنی عبور میکنم و همراه او به 18، 20 و 22 سالگی میروم. این بار بیشتر میفهممش. خاطرههای او انگار خاطرههای من هستند. صبح روزی که برای ثبتنام به ردموند میرود انگار من دوباره به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفتم، جلوی در آموزش ایستادهام و هیچکس را نمیشناسم. وقتی خانهی پتی را اجاره میکند و با دوستانش در آن ساکن میشود، باز هم انگار من هستم که به واحد شهید علیمحمدی برگشتم و آن خانه را مثل کف دستم میشناسم. وقتی به کلاس درس میرود، این من هستم که دوباره معلم شدم، وقتی از دست جین پرینگل کلافه میشود و راهحلی پیدا نمیکند، باز خودم را میبینم. در 28 سالگی دوباره آنی شرلی میشوم.
شش
طیبه میگوید:«چطور دلش میاومده؟ تو بچه بودی، خیلی هم خوشحال بودی.» برای خودم هم سوال است که چطور دلش میآمده. بیشتر از آن برایم سوال است که چرا من باز هم حرف میزدم. هفده سالگیام از پشت آن پیامهای قدیمی دیگر شبیه خودم نیست. شبیه یک خواهر کوچکتر است، شبیه یکی از بچههای مدرسه که باید جلو بروم و کمکش کنم. دستش را بگیرم و کنار بکشم و بگویم «دیگه این طوری نکن، وقتی بهت محل نمیده، تو هم رهاش کن. برو درستو بخون، بیشتر کتاب بخون، بیشتر قدم بزن.» شاید در این صورت هفده سالگیام دیگر معلم نشود ولی گمان میکنم بتواند از راه بهتری گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
هفت
توی سریال زیبای این روزها، شخصیت اصلی با درماندگی میپرسد «پس کی بزرگسال میشم؟» و پیرزن مقابلش جواب میدهد «من هنوز هم بزرگسال نشدم.» بزرگسالی شبیه بالن قرمزرنگِ توی دستگاههای سنجش بینایی است. قرار نیست به آن برسیم، فقط باید نگاهش کنیم تا بتوانیم عینک بهتری پیدا کنیم. من به زودی 32 ساله میشوم «هر چند در من نوجوانی زنده است، دانشآموز بلا و درسخوانی زنده است...»
هشت
پیامها هر قدر جلوتر میرود بدتر میشود. بیست و یک سالهام و هنوز ادامه دارد. چرا با او حرف میزنم؟ با شور و حرارت برنامهام برای کلاس کتابخوانی را توضیح میدهم، از مسئولین مدرسه و پدر و مادرها شکایت میکنم که نمیگذارند کتابهای خوب را معرفی کنیم. کسانی که عقب ایستادند و ایراد میگیرند. لابد انتظار دارم حق را به من بدهد، ولی نمیدهد. میگوید چنین کلاسی هیچ فایدهای ندارد، به هیچ جا نمیرسی، باید ریشههای تربیتی نظام آموزشی درست شود. من 21 سالهام و آدم در 21 سالگی مطمئن است که میتواند همه چیز را درست کند. جواب میدهم من دستم به ریشهها نمیرسد ولی میتوانم ساقهها را هرس کنم. با قاطعیت میگوید. «نمیتونی!» پاسخ دادهام. «میتونم!» حالا که از فاصلهی زمانی خیلی دوری نگاهش میکنم، میبینم توانستهام. بیشتر از این خوشحال میشوم که خودِ جوانم، خودِ جوان و پرشورم کم نیاورده. به سر شانههایش میزنم و به خاطر آن پیام کوتاه «میتونم» به او افتخار میکنم. همچنان انگار این دختر 21 ساله من نیستم. انگار ریحانه است که از پس مشکلات انجمن علمی ارتباطات برآمده، انگار حسناست که اولین کلاس درسش را خوب برگزار کرده، انگار کوثر است که داستان خوبی نوشته، انگار ستایش است که در المپیاد ادبی قبول شده ...
نه
«من فقط 21 سالمه و چیزی بلد نیستم.» خوشحالم که حداقل آن زمان به همان چیزی که بلد بودم عمل کردم. هر چند کم و ناقص بود. بعدترها کیم نامجون را میبینم که موقع تماشای اولین موزیک ویدئوها میگوید«مهم نیست که الان چهقدر زشت به نظر میاد، ولی ما اون زمان بهترین خودمون رو ارائه کردیم.» مرگ بر نظام سرمایهداری، مرگ بر صنعت فرهنگ، مرگ بر این فرهنگ استعماریِ ضعیفکش. بعد از آن همه سال وقتی یک روز تابستانی، برای پایاننامه، همهی آهنگهای بنگتن را زیر و رو میکنم، آنها جزو معدود کسانی هستند که میگویند «میتونی!» ولی این حرف را باید از دهان آنها میشنیدم. نه از این خوانندههای اجنبی نه از خودم در 21 سالگی. بعدتر به دکتر بیچرانلو میگویم، جلوی دوربین فیلمبردار مستند، توی برنامه سلام صبح بخیر، همین حرف را تکرار میکنم، چرا دوستشان نداشته باشند؟ وقتی هر بار به آنها حس ارزشمند بودن، میدهند. چند پیام بعد دوباره دعوا شده، این بار همهی حیثیت جوانم فرو ریخته است.
ده
چند پیام بعد دعوا شده. دعوای سخت، دعوایی که خاطرهاش را هیچوقت فراموش نکردم ولی جزییاتش را از یاد برده بودم. چقدر خوب که از یاد برده بودم. یادآوریاش باعث میشود یخ کنم. طیبه میگوید «بذار بگیرم بزنمش.» طیبه هفت سال دیر رسیده، اما همین حرفش باعث میشود احساس کنم زخم قدیمیِ درونم درمان شده. به کوثر و فاطمه میگویم «چرا آن موقع طرف من را نگرفتید؟ چرا نگفتید که اشتباه نمیکردم.» هر دویشان میگویند که آن وقت این چیزها را نمیفهمیدند. آنها هم به بهترین خودشان عمل کردند. کوثر میگوید «پلی ما آدمهای ولنکنی بودیم. وفاداری خوبه ولی ما شورش رو دراورده بودیم.» جواب میدهم «ما بچه بودیم. اونا باید بهمون میگفتن.» مگر تقصیر کوثر است؟ خودم هم میدانم گذشته را نمیشود تغییر داد، نمیشود اعمال آدمها را اصلاح کرد. ولی در این لحظه فقط عصبانیام اما کمی بعدتر حتی از او هم عصبانی نیستم. همه چیز مربوط به گذشته است و کسی چه میداند؟ شاید در گذشته تصمیم درستی گرفته است. فقط دلم نمیخواهد احساس امروزم را فراموش کنم.
یازده
خیلی زود 32 ساله میشوم. در تمام این بالا و پایین این سالها، هر بار خیال کردم که شبیه تو شدم و هر بار فهمیدم که به همان اندازه شبیهت نیستم. هر بار در امتحانهایی شبه موقعیتهای قدیمی گیر افتادم سمیرا با خنده گفت «این نتیجه کارهای قدیمی خودته» شاید هم همینطور بوده است.
دوازده
آنی شرلی در میان آن پیامهای خیلی زود محو میشود. در پیامهای نزدیک به 22 سالگی فقط خستهام. چیزهای زیبای کمتری به نظرم وجود دارد. حتی کار به جایی رسیده که خطاب به من گفته «کلی چیزهای خوب برای خوشحالی هست.» و من لبخند بیرمقی زدم، چون چیزی برای خوشحالی نمیدیدم. در چاه سیاهم فرو رفتم. هر روز بیشتر و بیشتر، آنی شرلی و جودی ابوت را گم کردم. به همهی آدمها بدبین شدم از همه بریدم، فرار کردم. تا توانستم دمِ بابالجواد گریه کردم. عزیزانم را از دست دادم و بعد به لبهی بیست سالگی رسیدم. بدون اینکه بفهمم. اما وقتی سرم را از پیامهای قدیمی بیرون میآورم و به امروز تگاه میکنم میبینم از بزرگ شدنم ناراحت نیستم. برخلاف آنچه فکر میکردم، بزرگتر شدن باعث نشده که کمتر بفهمم. میجان توی کانالش میگوید «بزرگ شدن عیبی نداره، چون حس میکنم همهمون هر قدر بزرگتر شدیم باحالتر شدیم.» این پیام را برای فاطمهزهرا که در آستانهی سی سالگی است میفرستم. همین که دوباره آنی شرلی را پیدا کردم نشان میدهد اوضاع دیگر بد نیست.
سیزده
عکس جودی ابوت را از برمیدارم و عکس «نا هیدو» را میگذارم. همان جا مینویسم. «من نا هیدو هم بودم» همان دختر سرخوش و خوشحال که در قسمت پایانی سریال زار زار گریه میکند. قسمت آخر سریال تا مدتها روانم را بهم میریزد. گنجی به خاطر پایانش به جای نویسنده به من فحش میدهد. من میخندم. نیمهشب یک روز بهاری، وقتی بعد از سالها آن پیامهای قدیمی را میبینم، نمیتوانم بفهمم همراهی ما در آن سالهای 13 تا 21 سالگی خوب بوده است یا نه؟ این پایان خوش است یا تلخ؟ و من که هستم؟
چهارده
فروردین امسال رسیده و دو سال است که با تو حرف نزدهام. هنوز این روزها را میشمارم. هنوز خوابت را میبینم. نه به خاطر تو، احتمالاً تو هم در آن زمان بهترین خودت بودهای، فکر میکنم شاید همهی اینها به خاطر آن خواهر کوچکتری است که در گذشته جا گذاشتهام...