حقیقت این است که روزهای زیادی به این فکر می کنم که مثل قدیم یک پیامک برایت بزنم و روزهای خوش گذشته را یادآوری کنم تا به روزهای خوش گذشته برگردیم. این مساله به احتیاج دارد که تو کمی احساساتی باشی که نیستی. پس هر گونه پیامک محبت آمیز زدن مسخره کردن خودم است. مثل آن آخرین بار که برایت فرستادم «همیشه دوستت دارم» و تو جواب ندادی. اون پیام پیام مهمی بود. خداحافظی پنهانی درش داشت. یعنی «خداحافظ، از این جا به بعد راه من و تو جداست، از این به بعد حتی نمی توانم به رویت لبخند بزنم ولی یادت باشد که علی رغم این جدایی که لازمه ی زندگی بوده باز هم من تا همیشه دوستت دارم.» و خب در همه ی این روزها هم که طبیعی ست دلم برایت تنگ شود. همان طور که طبیعی است وقتی صدایت را می شنوم نخواهم جلو بیایم و ببینمت.
تا حالا در زندگی نشده بود که نخواهم حتی کسی را ببینم. همواره اعتقاد داشتم که برخوردم با آدم ها باید دقیقا برآمده از دلم باشد. یعنی طوری با آن ها برخورد کنم که از اعماق دلم نشات میگیرد. تا مسخره محبتِ نداشته ام نشوند. ولی تا به حال در زندگی نشده بود که به قدری از کسی بیزار باشم که حتی نخواهم ببینمش. حتی نخواهم نگاهم را خرجش کنم. اساسا زیاد از دست کسی ناراحت نمی شوم. ولی دیروز وسط راهپیماییِ عزیز و بارانی 22 بهمن جلوی سردر دانشگاه تهران حتی دلم نخواست نگاهش کنم. و یاد تمام حرف های پشت سر و پیش رو افتادم و نگاهم را خرجش نکردم. مهم نبود. اینکه کسی را نگاه نکنی به مراتب ساده تر از این است که مقابلش بایستی و لبخند الکی بزنی...
در هر حال
از صبح اینجا نشسته ام و کتاب های درسی ام را نگاه می کنم و نوشته های ننوشته ام را و به تو فکر می کنم
و دلتنگی
آدم رو فلج می کنه.