.
آن قسمتِ خوشبینِ خوشحالِ زیباییِشناس و آنیشرلی وجودم را پیدا کردم.
همان قسمتی که از نوجوانی تا الان توی گوشم میخواند "یک بار آنی به ماریلا گفته بود : به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزی نیست که همه اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانههای مروارید از گردنبند پایین میریزد"
و بعد از پا گذاشتنِ دوباره توی دانشگاهِ بارانی، بعد از گوشکردن به صدای باران توی کتابخانهیمرکزی و صدای آشنای مکبر مسجد و ایستادنِ دم غروب وسط چارراه و نگاه کردن به آسمان و بیآرتی و راهِ همیشه طولانی برگشت به خانه و واجآرایی دو صفتِ مهربانِ "خیس" و "خسته" و فاطمهنورا که بیدارش کردم و بی حوصله بود و از این طرف به آن طرف میافتاد و حتی مانتوی عزیز قدیمیم و کفشهایِ "ساخت ایران" عزیزم و رد شدن از آن قسمتِ آشنای خیابان 16 آذر و مضحکه کردن هزاربارهی تلخترین خاطرات و لرزیدن از سرما جلوی پمپبنزین تابناک و محمود کریمی که توی گوشم با شور میخواند "عشق حسینی شدنه" و هزار چیز کوچکِ این شکلی دیگر که بالاخره به چشمم آمد و به خاطر تکتکشان تا عمق وجودم لبخند زدم. فهمیدم که دانههای مروارید این گردنبند گمشده را پیدا کردم. بالاخره مثل تمام روزهای دیگر زندگیام، شدهام همان که #همیشه بودم. همان که در توصیف نوجوانیاش میگفتند:"عاشقِ شاد ی بود" و من برخلاف خیلی دیگر از نوجوانها، به جای گریه و عصبانیت با بالا و پایین پریدن و از خوشحالی جیغزدن و بلند بلند خندیدن بزرگ شدهبودم. دانههای مروارید، هیچوقت نمیگذاشتند روزِ بد وجود داشتهباشد.حتی بدترین روزها به خاطر لبخند گرمیبخش دوستانم یا پردهکلاس که آرام و به صورتم میخورد یا آفتاب تابیده کف حیاطِ مدرسه عزیز بودند.
حالا بعد از مدتها فرورفتگی در پُرچینترین قسمتهای وجودم، باز آنیشرلی پیدا شدهبود و مهم نبود که دلم چندبار به خاطر باز شدن سر یک زخمِ عمیق و قدیمی پایین میریزد. مهم نبود که یک نفر توی سرم همیشه هست که مسئول یادآوری خاطرات تلخ است و مهم نیست که این تلخیها مدتهاست که مثل قطار از مقابل چشمانم رد میشوند، مهم این است که بالاخره خودمم. همان که همیشه بودم، همان خودِ سادهیِ معمولیام که نه برای مامورین اطلاعات جذابیت دارد، نه برای گندههای مملکتی و نه قرار است گنده شود نه جایی را تکان بدهد. یک معلمِ ساده با افکار رنگارنگ که شبها به خاطر اینکه به دردِ دلتنگی خوابش میبرد خدا را شکر میکند و آنیشرلی وجودش را بالاخره پیدا کردهاست...