آدم ها را سرزنش نکنید! این مدام سرزنش کردن و سرکوفت زدن به جانشان فرو می رود و خفه شان میکند. بعد شما می روید و آن کسی که می ماند آن ها هستند. که مدام با خودشان می گویند، یعنی من این قدر بدردنخور و ناتوان بودم؟ این دقیقا همان حرفی است که امروز به کوثر می زنم و هر چه خلافش را میگوید. هر چه می گوید تو توانایی و هر کسی اشتباهات خودش را دارد و هیچ کس انسان کامل نیست باور نمیکنم. این قدر این ناتوانی به عمق جانم نفوذ کرده. حس می کنم هر قدمی که بر میدارم اشتباه است و همه ی بقیه ای که ایراد می گیرند درست می گویند و معیاری برای سنجش درستی همه ی اعمال وجود دارد و آن هم دقیقا نقطه ی مقابل آن کاری است که من انجام می دهم.

بعد به پشت سر خودم نگاه می کنم و کارهای خوب خودم را یادم رفته و همه ی سرزنش ها را یادم مانده. مثلا این بچه های ادبیات که نشسته اند توی گروه و فحش را کشیده به هر کس پیش از خودشان بوده اند توی نگاهم بزرگ میشوند ولی یادم رفته پارسال برای زنده ماندن ادبیات چه قدر نفس زدم و فحش خوردم... چه کسی می فهمد... چه کسی قرار است بفهمد؟ پس کی تمام می شود این چکمه ای که روی گلویم گذاشته شده و نفسم را گرفته؟ کی تمام می شود حس ناقص و ناتوان بودن؟ کی تمام می شود خط کشی خوب ها و بد ها و ناتوان ها و تواناها؟ این قدر خط کشی شده که خودمم هم افتاده ام توی این بازی ها... هی آن هایی را که ادعای توانایی می کنند را نگاه می کنم و می گویم این بود این همه قمپز؟ شما که از اولیات هم سر در نمی آورید

و خودم شده ام مهره ی این بازی! و مگر غیر از این است که آدم ها با نیت های خالص پای کار آمده اند و وظیفه ما نیست خط کشی کردنشان... چه شد این سرطان به جانمان افتاد که همه را باید خط کشی می کردیم؟ اصلا چه شد که این طور شد؟ یا من کوچک بودم و نمی فهمیدم و بزرگ تر که شدم درکش کردم... هر چه هست تلخ است... خیلی هم تلخ است...

 

و بعد

توان گفتن اینجایش را ندارم، بین فحش های بچه های ادبیات یادم افتاد که چه قدر برایم مفهوم ادوار و فرمانده پررنگ بود. فرمانده چه قدر بزرگ و عزیز بود، یادم افتاد هنوز که هنوز احترام مونا برایم جنس دیگری است و به پوررجبیان طور دیگری نگاه می کنم... و تازه فهمیدم چرا این همه سرزنش خنج به روحم انداخته... این را وقتی فهمیدم که حمیده آمد و گفت چرا گفتی ضعیف ترین دوره ی ادبیات بودی؟ و یادم افتاد که حمیده فارغ از همه ی اتفاقات یک سال گذشته هنوز قبولم دارد و چه خوب که حمیده قبولم دارد... که اگر قبولم نداشت هیچ وقت بسیجی نمی شدم و خب مثل همه ی این روزها یادم افتاد که چند روز است زهرا حتی سلامم نکرده... و مهم نیست چون من به عالم هم اعلام کرده ام که دیگر ندارمش....

 

و همین...

پایان


+ تاریخ جمعه 97/7/27ساعت 7:16 عصر نویسنده polly | نظر