کیام من؟
همان معلمِ خستهی زیر باران
باران خوبی میبارد، برخلاف بهار و بارانهای بهاری هم حالم خوب است. نه صدایم گرفته نه سرفه میکنم نه پهلویم از درد تیر میکشد. نه دلم گرفته و نه احساس بهدردنخوری و بیهودگی میکنم.نشستهام توی اتوبوس ولنجک و هوای باران خورده به صورتم میخورد و با خودم فکر میکنم توی این هوا باید به چه کسی فکر کنم؟
زندگیِ بدون معشوق حقیقتی بود که تمام نوجوانی وحشتش را داشتم. با خودم میگفتم پس صبحها با چه امیدی از خواب بلند شوم؟ پس با چه چیز ذوق کنم؟ پس منتظر چه باشم؟ خیلی از نوجوانیام گذشته. زندگی با عشق برایم تبدیل شده به زندگی با آرمان. آرمان ها خوب اند انگیزه اند عاقلانه اند ولی بیش از حد منطقیاند به دردِ منی که کل نوجوانی را با عاشقی طی کردهاست و ادبیات خوانده نمیخورد. زیر باران پاییزی نمیشود به آرمان فکر کرد. بعد از کلاس خسته و زخمی در سجدهای که با عجله ذکرش را می گویم تا به مدرسهی بعدی بروم باید به آرمانها فکر کرد. به کتابها و کتابخانه و درسهایم. گرچه همهشان عزیزند ولی باعث نمیشوند چیزی از آن قسمت سینهام نزدیک قلبم سر بخورد و پایین بیفتد.
حداقل خدا را شکر که باران میبارد و مثل بهار امسال احساس خفگی نمیکنم احساس نمیکنم کسی با خمیر یا بتن جایی وسط قفسه سینهام را پر کرده باران میبارد و حالم خوب است. باران میبارد و همه چیز به طرز خوبی معمولی است.
نوجوان که بودم از معمولی بودن بدم میآمد. دلم می خواست متفاوت و منحصر به فرد باشم، اما تمام زخمهای این یک سال باعث شد احساس کنم خودم بودن، همین خودِ سادهیِ معمولیام خیلی هم خوب و ایدهآل است...
باران خوبی میآید، من هم حالم خوب است گرچه کسی نیست که به او فکر کنم و خیال عاشقانه ببافم.