نوشتن به معنی دیده شدن بود، این را همان روزی که تصمیم گرفتم وبلاگنویس شوم میدانستم. اصلا شاید وبلاگنویس شدم که دیده شوم. آن موقع نمیدانستم که در سالهای آغازین جوانی یک روزهایی میرسد که بیشتر از هر زمانی دلم میخواهد هیچکس هیچکس من را نبیند، دلم میخواهد آن صف آخر اخر باشم، دلم میخواهد لای جمعیت گم شوم، دلم میخواهد وقتی میرسم کسی توی چشمم زل نزند. یک گوشهی دیدهنشدنی از دفتر فرهنگی دبیرستان فرهنگ و اتاق دبیران بانوامین برای من باشد که اصلا کسی نبینتم. توی روشنگر هم فرار میکنم و میروم دبستان توی اتاق خانم کریمی قایم میشوم تا کسی توی چشمم زل نزند. اگر زل بزند هم من را نمیبیند، خانم کریمی را میبیند و همین باعث میشود من بهتر بتوانم خودم را پنهان کنم.
کسی به من نگفتهبود که در سالهای اولیه جوانی، یک روزی میرسد که احساس میکنم زندگی نه برایم بستر لطیفی برای نفس کشیدن که دادگاه عظیمیست که متهم و مجرم همیشگیاش خودم هستم. حالا هر کلمه هر جا که می نویسم وحشت میکنم، مگر یک توییت چند کاراکتر دارد؟ یا توی یک استوری چند عبارت جا میشود؟ اما همین هم من را به وحشت میاندازد. از آن دادگاه عظیم که حتی اعضایش را نمیشناسم ولی میدانم میتوانند خیلی بیرحمتر از حد تصورم باشند. وقتی نوشتههای عزیزم به مسلخ تقدیر عجیبترین قضاوتها رفتند تصمیم گرفتم دیگر ننویسم که دیده نشوم. برای همین کانالم را پاک کردم و هر روز دلم میخواهد از اینستاگرام فرار کنم.
21 سالگی کاری دستم داد که دیگر نمیتوانم خودم را نشان دنیا بدهم، نوشتهها همیشه آینهی احساسات من بود، ترسهایم، دوستداشتنهایم، نگرانیهایم و هزار چیز دیگر. اما در دادگاه بزرگی که همه چیز میتواند علیه تو استفاده شود ترجیح میدهم لال باشم. مدام توی مغزم یاد آن حرفهایی میافتم که از سر دوستی و استیصال زدهبودم و چند ماه بعد عبارات محکومیتم بود و باز لال میشوم و حتی الان هم میخواستم باز لال شوم ولی گفتم اینجا که دیگر کسی پیدایت نمیکند، گرچه 21 سالگیم نشان داد که حتی داخل جمجمهام هم امن نیست و دور نیست که روزی برسد که همین چند سطری که ساعت 5 صبح اینجا مینویسم بشود سند محکومیتم در یک دادگاه دیگر.
چند وقت پیش پرسید چرا دیگه باهام حرف نمیزنی؟ و گفتم آدم باید کنار دوستاش احساس امنیت کنه. گفت کنار من احساس امنیت نمیکنی و جواب دادم فقط وقتی سکوت میکنم و حالا که چندین ماه سخت و عجیب از آن گفتوگو گذشته با خودم فکر میکنم مهم است که هر کس کنار کسانی که دوستشان دارد احساس امنیت کند. نه اینکه حرف های بهمن ماهم بشود دلیل محکومیت فروردین ماه و حرف های فروردین ماه علت داد و بیدادهای شهریور ماه...
و حالا هر بار که در جمع قرار می گیرم بعدش پشیمانم، چرا رفتم؟ چرا حرف زدم؟ حتما حالا دارند پشت سرم تحلیل میکنند، که میکنند و بیرحمانه هم میکنند و حسن ظن لطیف 21 سالگی م تبدیل به سوء ظنی نابود کننده شده که مدام توی سرم چکش میکوبد که:"اطمینان نکن، از کجا معلوم حرفی که زده راست باشد؟ از کجا معلوم حرفی که الان میزنی قسمتی از یک پازل نباشد؟ و بعدتر توی جمعهای سه چهار نفره به شور و مشورت گذاشته نشود؟" و اصلا چه کسی میفهمد این زندگیِ روی لبه تیغ چهقدر سخت و نفرتانگیز و تلخ است.
برای همین است که این روزها اغلب عصبانیم. برای همین است که خسته و زخمیم و شبها دلم نمیخواهد بخوابم چون مدام یک نفر توی سرم می گوید:"امروز هم تمام شد و چیزی درست نشد" برای همین است که این روزها برخلاف تمام زندگی از ویژگیهای هویتساز خودم بیزارم و ترجیح میدهم پنهان شوم. ترجیح میدهم کسی نبینتم و خب در این نبرد و کشمکش میان خودِ جدید و قدیمیام این قلبم است که دارد پاره پاره میشود....