[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی معلم انشای مهربان و قدیمی م... که #خوب نوشتن را یادمان داد و همیشه در کنارمان ماند...
??????
بسم الله
1? برای یکی مثل من، شیرینی یعنی دانه های الماس؛ پس از سختی، آمیخته با آن! 94، چهارده سالگی تو بود، قله ی رشد و رویش هایت وسط سخت ترین خاطرات نوجوانی. گفته بودم هیچ چیز به اندازه انتخاب های درستت شیرین نبود؟ گفته بودم من دیگرم هستی؟ ... دیدی حتا 365 روز 94 برای گفتنی هایم کم بود؟!
رضایت آن متاع پربهایی است که به رفتن های آزادانه ی تو تعلق می گرفت و خواهد گرفت، آن گاه که در بازگشت، هر چند خسته، قد کشیدی و خواهی کشید باورهایت ریشه دواند و باز نیز!
راضی ام از تو در 94 پرهیاهوی پست و بلند؛ فاطمه سلام خدا بر او راضی باشد!
2? و از شیرینی های 94 این که برگردی خانه و خواهر بزرگتر آن چنان که باید خواهر کوچکتر را سیر کرده و خوابشان برده؛ طبقه پایین و بالای راحتی!
3? و بهار 94 چطور می توانست با زوج شدن یکی از عزیزترین هایت سال نکویی نباشد؟ هر بهار و تابستان و پاییز و زمستان چنین بادا!
4? 94 سالی که جای نوشتن رساله دکتری، را بازی های صبح گاه و همه گاه گرفت!
باشد که به معجزتی از درگاه حضرت باری، بساط تز برچیده شود به خیر و عافیت!
5?94 همان سالی بود که ریحانه به اولین #خواستگار ش جواب رد داد. خانم مهماندار سالن گفت عروس من میشی؟ پسرم خوشگله ها:
"نه خیر پسرت خوشگل نیست. من با پسرت ازدباج نمی کنم، مامانم ابل منو به دینا آبرده، ابل با اون ازدباج می کنم." با همین ژست، به جای مادر داماد، به من نگاه کرد و گفت!!!!
خدایی هیچ وقت این قدر قانع شده بودید؟ با #ملاک ازدواج
??????