بستنی ها را با ریتم خاص شادمانه ای که با دهانم می زنم به دست مهدیه که جلوی در نشسته می دهم. وارد اتوبوس تنگ و تاریکمان می شود و کارتون را روی سرش بالا می آورد و می گوید:" بچه هااا بستنی ی ی ی!" همه ی بچه های خسته که تا چند لحظه پیش ناله می کردند جیغ می زنند و اتوبوس از انرژی شادمانه ای روشن می شود.
یاد دیشب می افتم، آن لحظه ای که کم کم نزدیک بود بچه ها از کم خوابی و دوری راه و گرما، انقلاب کنند و با ناراحتی و قهر میان خیل جمعیت دانشگاه های دیگر گم شدند، نگران بودم که گمشان نکنم و زیر چرخ اتوبوس ها له نشوم که مهقانی فریاد می زد:" بچه های دانشگاه تهران برید سمت حسینیه #شهید_همت!"
من هم با ناله نزدیک ترین کسی که به نظرم می رسد را صدا می کنم و می گویم شهید همت جان کمکمان کن!
فردا صبح حال بچه ها خوب است، غرغروترینشان لبخند می زد، حالا هم دارند با بستنی هایشان هزارمین عکس یادگاری را می اندازند و شهید همت عزیزم در میان لبخند های رضایت من از این همه خوش بختی عند ربهم یرزقون است.
#جنوب_94