اگر قرار بود داستان زندگانی ام را به رشته تحریر در آورم مطمئنا با این جمله شروع می شد: همه چیز در یک آن اتفاق افتاد در یک لحظه ایستاده بودم در چند میلیونیوم ثانیه بعد در حال دویدن بودم و در همان زمان حجم عظیمی از شیشه درست جلوی چشمانم در حال فرو ریختن بود....
برای اینکه خواننده از کتاب زندگانی من لذت ببرد باید با یک اتفاق هیجان انگیز قصه ام را شروع کنم...بعد می توانم به عقب برگردم و 14 سال قبل از شکستن آن شیشه را هم بگویم. همه چیز قابل حل بود.
فقط وقتی پس از اولین جمله کتاب زندگانی ام به خود آمدم، دیدم که نمی دانم باید چه کار کنم...می توانستم فرار کنم و اصلا به روی خودم نیاورم، که درست در هنگامی که می خواستم در را باز کنم یک شیشه درست جلوی چشم هایم به هزار تکه تبدیل شده بود...یا می توانستم هر کار دیگری بکنم... بعد از آن کم کم فکر های شیطنت آمیز به ذهنم آمد: تا حالا شیشه نشکسته بودم....!
فکر نکنم روزی بتوانم تمام زندگانی ام را بنویسم....فقط کافی است که بخواهم وقایع سال 88 را بنویسم...وقتی همه سال 88 را تعریف کردم پیر از پا افتاده شدم و نوبت دیگر به سال 89 که نمی رسد ....این 88 صمیمی هم دارد کم کم نفس های آخرش را می کشد و می رود و دیگر هیچ وقت سال 1388 اتفاق نمی افتاد و من فکر نکنم در سال 1488 باز هم دختری به نام پولی وجود داشته باشد که در آخرین چهارشنبه سال این طوری وراجی کند و کند و حکایت چهارشنبه های هشتاد و هشتی را بنویسد.
این یک حقیقت است که دیگر هیچ چهارشنبه ی هشتاد و هشتی اتفاق نمی افتد ....اصلا این سال 88 سال بالا و پایین داری بود... کلا پستی و بلندی داشت و یک عالمه دست انداز که باعث می شد سر آدم به سقف ماشین بخورد...خدا می داند که چند بار در این سال سر این حقیر به سقف ماشین خورد...(قدیم های سر ها به سنگ می خوردن...حالا نمی دونم چی شد که یکهو فکر سقف ماشین به سرم زد.)
از بحث سر و سقف ماشین که بگذریم در این سال سودمند آن قدر با قضایای مختلف رو به رو شدیم که برای پر کردن تومار ها کافی است...می توانم از همان روز اول فرودین 88 شروع کنم که طبق روال هر ساله سر از اصفهان در آورده بودیم تا همین امروز که یک شیشه در مقابل چشمانم خرد و خاکشیر شد.
می توانم تقویمم را بردارم و حسرت روزهای مثل 23 اردیبهشت را بخورم... و هزار جور نفرین نصیب خود بینوایم بکنم که چرا این قدر کله شق بودم...یا می توانم از روز 31 اردیبهشت که فکر می کردم همه چیز تمام شده است شروع کنم و بگویم که همه چیز تمام نشده بود...می توانم صفحه خرداد را هم باز کنم یا صفحه ی خرداد را بکنم یا صفحه ی خرداد را بشورم یا خط خطی کنم یا دور تا دورش نقاشی بکشم...در هر حال خرداد بدون این که من بفهمم چه شد تمام شده بود!می توانم بدون هیچ تاملی به تیر و مرداد و شهریور و مهر و آبان را ورق بزنم و تا چهار هزار ساعت دیگر از روز چهارم آذر بگویم....چهارم آذر که تمام شد، نهم آذر همچنان قضیه دارد. بعد از 9 آذر نوبت به دوازدهم آذر می رسد...بعد دوازدهم شانزدهم هم هست. به هجدهم که برسم با یک نقطه ی خالی رو به رو می شوم. چون 18 آذر را از تاریخ حذف کرده ام مثل 28 دی و 28 بهمن....
صفحه ی دی کاملا داغون است....چون هر از چند گاهی با خودکارم روی آن صفحه می کوبیدم تا میزان عصبانیتم را به نمایش بگذارم...فکر کنم کم کم دارم پرت و پلا می گویم....
اگر مثل آدم های افسرده بنشینم این جا و تقویم ورق بزنم فکر نکنم به جایی برسم..باید به فکر یک تقویم جدید باشم. چون توی تقویم سال 88 همه ی تولد ها تمام شده اند و امروز هم که دارد تمام می شود ...عملا از سال 88 هیچ چیز باقی نمانده به غیر از چند برآمدگی روی سر بنده که باعث می شود که توی سال 89 مثل دیوانه های فراری رفتار نکنم...( و البته مقدار زیادی خاطره که ربط زیادی با آن برآمدگی ها دارد و بسیار به درد می خورد)
به حرمت این سال 88 نمی دانم یکهویی چه شد که در حال نوشتن هشتاد و هشتیم مطلبم وبلاگ هستم(یعنی این مطلب هشتاد و هشتمین مطلب وبلاگ منه). خب این هم یک جور وداع است. ما شیشه می شکنیم این بنده خدا این قدر آرام رفتار می کند(فکر کنم در این جا از صنعت جان بخشی به اشیا استفاده کردم. البته اگر سال 88 شی محسوب شود)
می توانم بدون هیچ حرفی و بدون هیچ قلمی تا ساعت ها برایتان حرف بزنم و از قلم بینوایم که روزگاری جادویی بود چیز جز مشتی حرف بی ربط بیرون نیاید...گر چه تا همین الان هم زیاد حرف جالب توجهی نزدم...
به غیر از همان عنوان مطلب: این چهارشنبه های هشتاد و هشتی....
هنوزاین جا نظام استبدادی برقراره.... یا می یای اصفهان یا می یای اصفهان...حق انتخابی وجود نداره....نمی دونم ملت واسه چی انقلاب کردن....من نمی خوام برم اصفهان....من به یونیسف شکایت می کنم....