#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_سوم
.
ارباب حوصله اش سر رفته بود که گروه زد و به همه مان گیر داد که برویم #مشهد، اصلا قصد مشهد رفتن نداشتم. فقط گفتم باشه و تو گروه ماندم که مجبور نشوم به خاطر بیرون رفتنم جواب بدهم. بعد ها خودش می گفت که زیاد هم قصد رفتنش جدی نبود.
ولی ناگهان رفتیم.
یکمرتبه به خودمان آمدیم و دیدیم در قطار نشسته ایم، دهه کرامت بود، همه ی حرم را چراغانی کرده بودند. تابستان گرمی بود، محل اسکان ما هم یک خانه ی خیلی خیلی قدیمی که هیچ وسیله سرمایشی ای نداشت. بماند که نرگول و عارفه از قطار جا ماندند و با قطار بعدی آمدند و بماند که چه مصیبت ها کشیدند و بماند که خانه ای که تویش بودیم بیشتر به خانه ارواح شبیه بود و چند روز اول اطمینان داشتیم که ارواح میانش در رفت و آمدند و شب ها با خنده های عصبی کنار همدیگر می نشستیم اما چه روزهایی بود، چه روزهای خوش و نابی... غذاهایی که برای خوردن نداشتیم و خودمان را با کیک رضوی و شیر کاکائو زنده نگه می داشتیم. بعد حرم می رفتیم و به ارباب می گفتم که من دلم برای #امام_رضا تنگ می شود پس همین جا بنشینیم. ارباب می خندید و ساعت ها بدون اینکه کار خاصی انجام بدهیم می نشستیم جلوی گنبد، حرف می زدیم و گاهی ساکت می شدیم و چراغ های رنگی و گنبد طلایی را نگاه می کردیم.
یک نیمه شب با نرگول تا صبح توی حرم نشسته بودیم و مدام از خودمان و در و دیوار عکس می انداختیم و #عالیه_المضامین می خواندیم. حرم خوب بود، هوای نیمه شب هم، دوستی های پایدارمان هم، زیر سایه امام رضا سرتاسر لبخند و شور بودیم.
توی راه برگشت داشتم دیوانه می شدم،دلم می خواست سرم را به در و دیوار قطار تنگمان بکوبم و فقط به تهران برنگردم، شاید به همین خاطر بود که دو ماه بعد دوباره رنگ و بوی عاشورای حرم را دیدیم، این بار در خانه ارواح نبودیم ولی یک جایی میان خیابان امام رضا نصیبمان شد که می توانستیم بایستیم و رفتن و آمدن دسته ها را نگاه کنیم و به نقطه ی گنبد امام رضا در دوردست ها و بگوییم زیر سایه ی شما همیشه خوشیم... آخ #آقا ما زیر سایه ی شما همیشه خوشیم...