[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی #زینب_سادات کوچکم
??????
94 سالی که واقعا چیزی از آن را به یاد نمی آورم حتی لحظه تحویلش را ...
94 لطیف بود سالی که آرام آمد آشوب شد و سریع می رود بهترین خاطره ام لحظه ای بود که جیزقول زشت دماغ گنده که اکنون یک نخود لپو شده به دنیا آمد دختر خاله ای که شاید خیلی بیشتر از چیزی که بعدا ها فکرش را بکند منتظرش بودیم. لحظاتی که من از خوش حالی اشک می ریختم و باورم نمی شد .
یا مثلا لحظه ای که افسر مو گندمی با صدای کلفت و مهربانش گفت: قبول شدی سادات خانم و من در کمال ناباوری نگاهش میکردم. لحظه ای که پاکت را به زور از دایی ام گرفتم و بی مهابا پاره اش کردم لحظه ای که اسم خودم را روی گواهینامه ام دیدم و کیکی که به خاطرش خوردم .
لحظه هایی که از خواب بیدار می شدم و از پنجره ی کوچک اتاقم زمین را یک دست سفید می دیدم و از هیجان اینکه اولین نفر ی باشم که این یک دستی را خراب می کند صبحانه نخورده می پریدم بیرون و مثل مجنون ها می دویدم روی برف و فریاد می کشیدم .
روز هایی که تا شب بیرون کار داشتم و احساس میکردم اندکی مفید شده ام احساس می کردم زندگی جریان دارد...
لحظه هایی که ساده خوش میگذشت و ساده خوشی ش تمام می شد و هیچ کدامشان اکنون مرا به وجد نمی آورد حتی به یاد نمی آورمشان!
??????