[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی دوست عزیز روزهای ادبیاتی و بسیجی ام ??
***
لحظات شیرین94ای من از شهریور شروع شد،شهریور شیرین مشهدی با گودی(فاطمه).
هرچه به ذهنم فشار میاورم که لحظات شیرین قبل از شهریور را پیدا کنم،چندان موفق نمیشوم.اصلا نمیخواهم دست کم دراین دوران نمیخواهم یاد نیمه اول 94 باشم.
شاید بعدتر ها زمانیکه مثلا مادربزرگ شدم وقتی با نوه های جوانم حرف میزنم یادی از خاطرات نیمه اول94 بکنم...شاید.:)
اما شهد لحظات شیرین 94 مشهد
چندسالی میشود که تابستانها کوله بار یکساله ام را میبندم و راهی مشهد میشوم و خدا را شکر به این شیرین سفرها.
پرسه زدنهای نیمه شب من و فاطمه در صحنها،بلند کردن صدای گوشی وقتی صحن خلوت خلوت بود و من و فاطمه همزمان زمزمه میکردیم:دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم و همزمان که میخواندیم دعاها و حرفهای دلمان را کشفهای جدیدی از صحنها و رواقها و خیابانهای منتهی به حرم میکردیم.
من عاشق این بودم که گم بشوم،بروم یکجای دور و تنها دلخوشی ام این باشد که #او اینجاست و میبیند و میشنود.
نیمه های شب یکبار گم شدیم
بعد که پیدا شدیم یکسره قدم میزدیم اطراف حرم و شعر میخواندیم:باز هم مثل کودکی هرسو میدوم در رواق تو در تو...
بعد یک گروه شش هفت نفره از بچه های هیئتی که معلوم بود خیلی خسته اند و راه طولانی ای طی کرده اند تا بحرم برسند را دیدیم و نشستیم کمی به روضه خوانیشان گوش دادیم:کنج حرم میشینم ،زل میزنم به گنبد روزهای با تو بودن میره بسرعت...
چقدر این هیئتهای بی دم و دستگاه و بی ریا دلنشین ترند.
بعد به فاطمه نهیب میزدم که بلند شو هنوز همه جا نرفتیم و پامیشدیم و خاک چادرمان را میتکاندیم و قدم به قدم مرور میکردیم نوزده سالگی مان را،دوستهامان را و خیلی چیزهای دیگر را
همینطور به هر ترفندی شده بود تا نماز صبح حرم خودمان را بیدار نگه داشتیم،کنار باغچه های حرم عکس انداختیم،آبی به سر و رویمان زدیم و دوباره قدم ...قدم...
آه قدم و یاد سفر کربلا،یاد قدم زدنهای بین الحرمین و آن مداحی پر خاطرهء قدم برندار از قدم...خیره شو...به ایوون صاحب علم خیره شو...
ساعتهایی که حرم نبودیم برای هم کتاب میخواندیم.
من او را با آب و تاب برای فاطمه -که خیلی اهل خواندن قصه های طولانی نیست-با آب و تاب تعریف میکردم و او کیف میکرد.
آبشار قهوه ای مهتاب تا چند وقت بعداز سفر برایمان شیرینی خاصی داشت.هر متن و شعر ادبی ای تعریضی به آن داشت سر ذوق می آوردمان.
به گل گلی ها شرطی شده بودیم یکهو وسط خیابان من داد میزدم:فاطمههه گل گلی گل گلی یا وسط صحن ها کیف و کفش و لباسهای گل گلی را کشف میکردیم و به دیوانه بازی های کوچکمان وقتی دوسه نفر خانمی که کنارمان نشسته بودند و چپ چپ نگاهمان میکردند و شاید در دل میگفتند خدا شفاتون بده،میخندیدیم.
و من چقدر احساس خوشبختی میکردم که زیر سایهء_ او _میخندم و گریه میکنم و خاطرات جوانی ام شکل میگیرند،دوستی هایم محکمتر میشوند و چقدر دلم به حال آنهایی که اورا ندارند میسوزد.
اصلا بدون امام رضا هم میشود سرمست خندید و عاشقانه گریست و دعا کرد؟
پ.ن:بخشی از #لحظات_شیرین_94ای
که به دعوت عینکی خوش قلب نوشتم
????
***