#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_اول
.
94 من شاید در رسما در #اعتکاف_دانشگاه_تهران شروع شد. آن وقتی که نیمه های شب با فلفل و دیدی و عطیه نماز می خواندیم و شربت آبلیمو و بستنی می خوردیم و می خندیدیم، آن زمان که آقای قرائتی نمی گذاشت بخوابیم چون آرشیو صدا و سیما از نماز صبحی که نمازگزارانش جوان باشند فیلمی نداشت و ما بعد از یک شب بی خوابی باید مقابل دوربین های صدا و سیما نماز می خواندیم و آقای قرائتی می گفت خیلی ادای آدم های نوربالا را در نیاورید. همان هایی باشید که بودید و ما می خندیدم و از شدت خستگی و خواب آلودگی گیج می زدیم، بعد هم جلوی همان دوربین ها با صدای طنین اندازی دعای ماه رجب خواندیم که فیلم هایش لابد الان در آرشیو صدا و سیما نگهداری می شوند و هرازچندگاهی بعد از اذان صبح با زیرنویس "مسجد دانشگاه تهران" پخش می شوند.
در همان لحظات خوش بود که دیدی، عطیه را مادربزرگ صدا می کرد و می گفت حق مادری به گردن همه مان دارد و عطیه می خندید. بعد از آن روزها بود که دیدی و عطیه باهم دوست شدند، همان روزهای خوش بود که در یک وجب جایی که دانشگاه برایمان در نظر گرفته بود دراز می کشیدیم و همزمان که بابت مچاله بودنمان غرغر می کردیم منتظر می ماندیم تا حاج آقا پناهیان پشت بلندگو بیایند. همان روزها بود که از غذاهای ساده ی دانشگاه، یک پیاله بستنی یا کمی سوپ و سالاد ذوق می کردیم...
بعد از ظهری که به خانه برگشتم دنیا سر و شکل دیگری داشت، دیگر نمی خواستم قاطی ش بشوم. دلم می خواست همان یک گوشه ی مسجد دانشگاه تهران برای من باشد و از همه ی دنیا فقط چرخیدن تسبیح عطیه و ورق خوردن قرآن کوچک دیدی را ببینم.
نمی دانم قبل از آن بود یا بعدش که حمیده توی راهروی دانشکده گیرم انداخت و مسئولیت اتاق کوچک 221 را گردنم گذاشت، حالا که فکر می کنم می بینم کاملا گولم زد، من ماندم و یک بغل مسئولیتی که فراتر از دست های کوچکم بود. اما بعد از همان بعد از ظهر باهم دوست شدیم، علی رغم اختلاف سنی مان با همدیگر سینما می رفتیم، مسائل جهانی را تحلیل می کردیم، جیغ می زدیم و خوش بخت بودیم، مسئولیت اتاق کوچک 221 برای من یک بغل دوست های خوب تر از خوب به ارمغان آورد و دستم را گرفت تا قد کشیدم گرچه من برایش فایده ای نداشتم، گرچه دست هایم کوچک بود و تحملم کم........
.
#ادامه_دارد...