[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته رفیق گرمابه و گلستان واپسین روزهای دبیرستانم --> leilad
پ.ن: السابقون السابقون اولئک المقربون ??
***
بسم رب الحسین علیه السلام...
خواستی از بهترین لحظات سال 94 بنویسیم.
می نویسم...
اصلا انگار منتظر بهانه بودم برای اینکه از بهترین لحظات سال 94 بنویسم...
.
.
.
این روزهای آخر سال، مدام راه می روم و می گویم، الحمدلله 94 خوبی بود؛
هر چند که "من" لیلای خوبی نبودم...
بهترین لحظات سال 94 آن لحظاتی بود که برای اولین بار در شهر کربلا نفس می کشیدم.
آن لحظه ای که برای اولین بار نگاهم به گنبد و گلدسته های حرم علمدار کربلا گره خورد.
آن لحظاتی که در صحن حرم علمدار کربلا قدم می زدم و با تمام وجود زمزمه می کردم: "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام"
آن ساعاتی از شب که برای اولین بار در خیابان بهشتی بین الحرمین قدم می زدم.
آن لحظاتی که به تنهایی در میان صحن حرم آقا راه می رفتم و به دنبال ضریح شش گوش می گشتم.
آن لحظاتی که با کلی امید زیر قبه ی آقا دعا می کردم.
یا من ارجوه می خواندم...
آن لحظاتی که در کنار حبیب بودم و رابطه های دوستی ام را به او سپردم...
آن دقایقی از شب جمعه، کنار قتلگاه که دست هایم را در پنجره های مشبک قتلگاه گره کرده بودم و به مادر حضرت ارباب علیه السلام التماس می کردم که دستم را بگیرند. آن لحظات ایمان داشتم حضرت زهرا س حضور دارند. اشک می ریختم و می گفتم خانوم جان محتاج یک نیم نگاهتان هستم.....
فقط یک نیم نگاه.....
.
.
.
و این گونه بود که 94 برایم ماندگار شد...
برای همیشه...
برای همه ی سال های زندگی ام...
#الحمدلله
***