سفارش تبلیغ
صبا ویژن

#شهید_خرازی پارسال همین موقع ها درست به موقع رسید، آن زمانی که برای هر کداممان پلاکی به اسم خودمان در کنار اسم شهیدی زدند و به دستمان دادند. پلاک من به اسم #شهید_خرازی بود، پلاک "او" هم.
ما دشمنان قابل توجهی بودیم، اصلا همدیگر را نمی شناختیم، بیشتر از چند کلمه هم در عمرمان حرف نزده بودیم اما از همان ابتدا #دشمن بودیم. من سایه اش را با تیر می زدم و از تمام موجودیتش فرار می کرد و هر راهی که او از آن رد می شد را کج می کردم. او هم شاید.
همان پارسال که پلاک ها را به دستمان دادند، خندیدم، گفتم #شهید_خرازی، شهید من است. گرچه برخلاف دیگران شور و حال خاص گرفتن پلاک را نداشتم فقط برای مخالفت با "او" این را گفتم. خندید و در ترکیبی از دشمنی قدیم و دوستی رقیق جدید گفت:" نه مال خودم است!"
.
بعد همسفر شدیم، من در تمام سفر مریض و تحت تاثیر انواع قرص ها خواب بودم. خاطره چندانی یادم نیست، ولی یادم هست در راه برگشت توی قطار وقتی باهم حرف می زدیم خبری از #دشمنی قدیم نبود. من به حرف هایش بلند بلند می خندیدم و می گفتم که دیر شناختمش و "او" می گفت که تا الان فکر می کرده من دختر متکبر و خودخواهی هستم و حالا می بیند اصلا این طور نیست و گمانم شهید خرازی میان این دوستی ایستاده بود مثل همیشه زیبا می خندید.
.
حالا باز هم سر بزنگاه می رسد،نیمه شب دلگیری که خوابم نمی برد و قلبم دارد از سینه ام در می آید یک مرتبه پیام می دهد:"سالروز شهادت حاج حسین خرازی" بعد زیرش با شیطنت می نویسد "شهیدم" لابد روی "م" متکلم وحده ش هم تاکید می کند! من هم کم نمی آورم و می گویم:"شهید من... شهید خودم..." می خندم می گویم چه قدر به جا فرستادید، چه قدر این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل شهید خرازی را کم داشت. می گوید:" چه قدر باهم دعوا کردیم،یادش به خیر"
می خندم، نیمه شب شیرینی است. به شیرینی دوستی هایی که هدیه شهید همیشه خندان دوست داشتنی مان است....


+ تاریخ یکشنبه 94/12/9ساعت 1:0 صبح نویسنده polly | نظر