امشب شب جمعه بود
یادم رفت #هیئت_مجازی را ... چه قدر گیر انتخابات بودیم، گیر درد های کوچک.... گیر کم تحملی های خاص یک دختر 19 ساله...
.
سوم دبیرستان با مدرسه مشهد رفته بودیم، بهترین مشهد زندگی ام بود، عاشورا هم بود، آن سال با کوله بار پر از سفر برگشتم. یادش به خیر.
امشب یادش می افتم، امشبی که مثل خیلی وقت های دیگر زندگی ام فکر می کنم دیگر هیچ چیز درست نمی شود، دیگر هیچ وقت آدم قبلی نمی شوم و تا ابد در گردونه ی زندگی سرگردانم. دلم می خواهد به همان آذر ماه و عاشورا و باب الجواد برگردم، از دور سیاهی پرچم حرم و طلایی گنبد را ببینم صاحبش را بلند صدا بزنم. بلکه دستمان را بگیرد. بلکه دغدغه های کوچک و بزرگمان رفع شود، بلکه بغض های کهنه مان بشکند، بلکه دل های شکسته مان ترمیم شود، بلکه عاقبتمان به خیر شود، بلکه از این شهر خلاص شویم...
آه خدای من، در دل های شکسته ای.... می دانم که در دل های شکسته ای....
.
.
.
ببخشید که دیر شد... ولی خوب است که به فردا نکشید... خوب است که درد هایم یادم انداخت فراموش کرده ام....