از مجموعه چیزهایی که در نوجوانی جا گذاشتیم گریه های طولانی ست...
یادم هست در یکی از همین بهمن های تلخ بود که کلاس فیزیک گرما را با بلند بلند گریه کردنم بهم ریختم، از شر حل کردن پلی کپی های احمقانه خلاص شدم و برای همه ی خاطرات خوبم تا توانستم سوگواری کردم. معلممان دیگر بی خیالم شد و میان نگاه کردن به تمرین های بچه ها فقط با نگرانی از کنارم رد شد. وقتی سرم را بالا آورم همه ی دنیا را خیس می دیدم اما حالم بهتر بود. امروز سرکلاس مبانی عرفان یادش می افتم ولی دیگر وقت آن همه گریه کردن را ندارم بعد یک دنیا حرف و غم و حتی خنده و یک دنیا خاطرات خوش از دست رفته میان دلم سنگ می شود... بعد سرکلاس نقد ادبی می نشینم و نقاشی می کنم و راجع به نظریات افلاطون صداهایی می شنوم که نمی فهممشان.
پ.ن: رفتم واحد علیمحمدی و می بینم مهقانی نشسته و مقاله ای در مورد اوایل بزرگسالی می نویسد. بعد از توضیحات تخصصی ای که در مورد مقاله اش می دهد، برمی گردم دانشکده و به فلفل می گویم "بحران هویت اوایل بزرگسالی" دارم ... می خندد، می خندیم.