می دانی
نمی دانم چرا برای خودم متاسفم که بزرگ شده ام، روند بالا رفتن عجیب عدد سنم... این طور که دنیا روز به روز بیشتر دست و پایم را می بندد، که دیگر نمی توانم از کلاس فرار کنم به پشت بام راهنمایی بروم و ریز ریز بخندم و از ترس قالب تهی کنم، از معاونت گوشی خانوم کریمی را بدزدم تا پیامک هایش را بخوانم و برای هدی تعریف کنم یا با قیچی روی کاشی های راهروی دبیران لیز بخورم و بستنی فالوده ای لیس بزنم و فریاد بکشم و بلند بلند بخندم، برای سیزدهمین بار هری پاتر و محفل ققنوس بخوانم بعد قلبم تند تند بزند بعد دست هایم یخ کند بعد ساعت ها بنشینم و یادداشت روزانه و نامه های عاشقانه بنویسم.
به خودم که می آیم میان مفاهیم بزرگ، شادی های کوچکم را گم کرده ام، از بچگی موجود آرمان طلبی بودم اما آرمان میان همان دیوانگی ها بود، دیروز که به پشت در خانه می رسم و می بینم کلیدم را جا گذاشته ام لب باغچه می نشینم و فکر می کنم قبلا چه چیزهایی انرژی مضاعفی برایم به ارمغان می آوردند که خسته نمی شدم؟ قبل از این از چه چیزهایی خوشحال بودم؟ منتظر چه شادی هایی می نشستم؟ آخر دستم را زیر چانه ام می گذرام و فکر می کنم بزرگسالی آسانی نخواهم داشت تناقض بزرگی در وجودم ریشه دوانده که اشکم را در می آورد، موجودی درونم هست که بزرگ نمی شود و من تا ابد باید با او بجنگم، شاید همون موجود کوچک دوست داشتنی باعث می شود حرف بچه ها را بهتر بفهمم یا هنوز هم خیال های فانتزی داشته باشم که می شود همه شان را قصه کرد، شاید همان موجود کوچک است که باعث می شود روزمره نشوم، اما میان دنیای بزرگسال ها راه گلویم را می بندد هر چند دفعه یک بار می گوید:"آهای این تو نیستی..."
یکی از روزهای نزدیک نوروز 92 نشسته بودیم و با هم از بزرگ شدن حرف می زدیم، از عادی بودن، از عادی جلوه کردن شاید به خاطر همان حرف هاست که با تناقض زندگی کنار می آیم، شاید باید بروم مربی مهد کودک شوم یا با نوجوان ها اردو بروم و جیغ بزنم تا موجود کوچکم درونم آرام شود و بگوید آهان این همان تویی، همانی که زیر پوسته بزرگسالش قرار نیست هیچ وقت بزرگ شود...
می دانی...
نمی دانم، نمی دانم...