سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک زمانی بود وبلاگ می‌نوشتیم، دوره می‌افتادیم این‌ور و آن‌ور که خواننده و «فالوئر» پیدا کنیم. خودمان را کشتیم تا وبلاگهای‌مان پُر بازدید شدند. بعد فیسبوک آمد. وبلاگ و بازدید کننده‌ها را رها کردیم، دوره افتادیم به ادد کردن و یافتنِ فرند و فالوئر. خودمان را کشتیم تا فرندهای‌مان از دو و سه هزار نفر گذشتند‌. اینستاگرام که آمد سه چهار هزار نفری که توی فیسبوک‌مان بودند را ول کردیم و افتادیم دنبال فالوئر برای اینستاگرام‌مان. حالا هم که کانال تلگرام آمده و دوره افتاده‌ایم برای افزایش فالوئرهای‌مان. انگار عادت کرده‌ایم که دور و برم خودمان را شلوغ کنیم و بعد یکهو همه را رها کنیم و از جایی دیگر سر بر آریم و قافله‌ی فالوئرها را صدا بزنیم که آهاای! من اینجام، سُک‌سُک. شاید یک روزی درباره‌ی ما بگویند اینها نسلی بودند که از این شبکه مجازی به آن یکی می‌رفتند، فالوئر افزایش می‌دادند، بعد ول‌شان می‌کردند و می‌رفتند به شبکه‌ای دیگر و ... شده‌ایم جامعه‌ای از سرگشتگان که به هر جا پا می‌گذارند پیِ آشنایانی می‌گردند و بعد که پیدای‌شان می‌کنند مثل غریبه‌ها از کنار هم می‌گذرند... خب، آخرش که چه؟

#حسن_غلامعلی_فرد


پ.ن: دلم برای وبلاگ متروک و مظلومم می سوزد، چه قدر تنها، چه قدر نوجوانی، چه قدر خوش بختی، چه قدر غم های کوچک و شادی های بزرگ در دلش جا داده، چه قدر دوستش دارم. حتی بیشتر از این کانال کوچک صمیمی. چه قدر یادگار بزرگ شدن و حتی پیر شدن من است و حالا چه قدر به اندازه تک تک لحظه های از دست رفته نوجوانی ام تنهاست... مدام بالا و پایینش می کنم، آرشیوش را می بینم، مطالبی را که انگشتان 12 تا 19 سالگی ام نوشته اند. حرکت نحیف نوجوانی ام روی صفحه کلید که آن میان برای همیشه ثبت شده...
خدا را شکر... خدا را شکر که بزرگ شدیم، عاقلانه، عاشقانه، #خوش_بخت، #خوش_بخت


+ تاریخ سه شنبه 94/11/13ساعت 2:0 عصر نویسنده polly | نظر