جلسه اول که سرکلاس رفتم پرسیدم :"چرا به این کلاس آمدید؟" نرگس جواب داد:"چون گفتند معلم خیلی خوبی آورده ایم و از دستتان می رود!"
مانده بودم منظورشان دقیقا از این "معلم خیلی خوب" کیست؟ دانشجوی 19 ساله ی ترم 3 ادبیات فارسی؟ دختر وحشی و خوشحال راهروهای راهنمایی روشنگر؟ یا استادیار شکست خورده ای شبیه من؟ حرفشان از دست همان حرف های مشاور پیش دانشگاهی ام بود که هر سال به بچه های بعد از من می گفت من سال کنکور کتاب هایم را 22 بار مرور کرده ام، هر جای مدرسه که می رفتم نمی دانستم با چه زبانی این مساله را تکذیب کنم که هم خودم خلاص شوم هم به هیبت مشاورانه ی مشاور مذکور لطمه نزنم. هر قدر قسم می خوردم که کتاب هایم را 22 بار مرور نکرده ام کسی باور نمی کرد و سوژه ی خوبی برای معلم ها جهت دعوا کردن بچه ها شده بودم که هیچ کس حاضر نبود از دستش بدهد.
این حکایت "معلم خیلی خوب" هم مثل حکایت همان 22 بار مرور بود که نمی شد تکذیب یا تاییدش کرد.
حالا که دوره کلاس ها تقریبا تمام شده و نیمه شب است و دراز کشیده ام و کتاب می خوانم فکر می کنم که می توانستم واقعا معلم بهتری باشم اگر این کتاب ها را زودتر خوانده بودم، بعد به خودم یادآوری می کنم که اصلا قرار نبود از همان اول بهترین باشم و آخر جنون #بهترین بودن کار دستم می دهد. هنوز خیلی وقت هست که می توانم خیلی کتاب ها را بخوانم، خیلی بیشتر درس بخوانم، خیلی بیشتر تجربه کنم و شاید خیلی بیشتر #بهتر شوم.
دو هفته پیش یکی از آدم بزرگ های دور و برم گفت که نسل ما هیچ چیز نمی شود چون متکبر و مغرور است. حالا که با چشم های نیمه باز فکر می کنم می بینم ما گناهی نکرده ایم، فقط برخلاف بزرگ تر هایمان در دنیایی فشرده با سرعت چند برابر زندگی کردیم، ما از دیر شدن می ترسیم، از تمام شدن وقت و بهترین نبودن می ترسیم، ما از اینکه از صفر شروع کنیم، از اینکه ببینیم دیگران چه قدر از ما جلوترند (حتی اگر خیلی هم بزرگ تر باشند) می ترسیم، می ترسیم سوت پایان این بازی را به صدا در آورند و یقه مان را بگیرند که دیدی هیچ چیز نشدی؟ دیدی باری از روی دوش دنیا که برنداشتی هیچ خودت هم باری بر دوش دیگران شدی؟ ما نسل سال ها پادویی و زیر دست کار کردن نیستیم، نه به خاطر اینکه مغروریم بلکه به خاطر اینکه دنیایمان خیلی سریع تر از پیشنیانمان جلو می رود و ما به گرد پایش نمی رسیم و می ترسیم و این ترس را در درونمان می شکنیم و از زور دویدن از پا می افتیم و شاید در نتیجه هیچ چیز نمی شویم....
.
حالا که نیمه شب است می بینم چه قدر کتاب وجود دارد که نخوانده ام، باز هم وحشت می کنم. و با دیدن سرعت دنیا موجودی در درونم می شکند با اینکه می داند #بهتر_بودن چاره ای به غیر از استمرار و گذشت زمان ندارد ....