.
حقیقتش این است که #استادیار موش آرام و کوچکی بود که من نبودم، گاهی اوقات با خودم فکر می کردم بچه های کلاس هیچ وقت #پلی را ندیده اند، برق شیطنت همیشگی چشم هایش، خنده های بلندش، وراجی کردن های تمام نشدنی و دویدن و جست و خیز کردن هایش را ندیده اند. #استادیار برای آنها موش کوچک و رامی بود که گوشه کلاس می نشست و جز به ضرورت صدایش در نمی آمد و عموما در جواب هرچیز فقط لبخند میزد، یک بی آزار دوست داشتنی.
امروز که برنامه ی زندگی بهم ریخته و خودم را از میان اتاق کوچکم آرام آرام جمع می کنم و نوشته های قدیمی وبلاگ متروک و مظلومم را می خوانم یاد روزی می افتم که #سارا به چشم های آن موش ساکت گوشه ی کلاس نگاه کرد و گفت:" استادیار مثل اینکه امروز حال دلتون خیلی خوبه!"
حال دل #استادیار خوب نبود، اما فقط لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت و جوری خودش را جمع کرد که کمتر دیده شود و توجه کسی را جلب نکند.
فکر می کنم فاجعه از همان جا شروع شد، از همان جایی که نگاه نگرانی به چشم های موش کوچک دوخته شد، فکر می کنم آن جمله که سوم راهنمایی برای #ریحانه نوشتم و این قدر عصبانی شد که دیگر برایم نامه ننوشت و تا چند ماه قهر بود و خراشی به قلب 12 ساله اش انداخت درست بود، "چیزی که مدتی با شما باشد؛ به تدریج به فراموشی سپرده می شود و متاسفانه این قانون بزرگ ترین قاتل #عشق است"
کولی بازی هایی 12 سالگی ریحانه باعث شد همیشه کتمانش کنم، ولی بود. مثل موش کوچولویی که دیگر بعد از مدتی بود و نابودش تفاوتی نمی کرد...