ما راهمون رو گم کرده بودیم. نزدیک میدون آزادی بودیم اما نمی دونستیم چه قدر نزدیک یا اصلا کجا هستیم. این ور و اون ور رو نگاه کردیم. هم هلی کوپتر بود و هم مردم. ماشین هم بود این قدر ماشین بود که ماشینمون هم بیچاره گیج شده بود. گفتیم خبری که نمی شه پیاده می ریم آزادی رو پیدا می کنیم. بیرون ماشین یک عالمه آدم بودن همه هم دنبال آزادی حالا مشخص نبود کدوم آزادی. ما فقط میدون آزادی رو می خواستیم. گفتم که گم شده بودیم، از قصد که نرفتیم.
شاد و شنگول راه رفتیم که خدا رو شکر! افاضات الهی سبب شد که مثل سال های قبل تا میدون آزادی با ماشین نریم و عین آدم ها منفعل توی میدون نایستیم. لااقل الان می تونیم عین انسان بگیم که رفتیم راهپیمایی. هر چی جلوتر می رفتیم احساس می کردم که جدی جدی راهمون رو گم کردیم. وقتی دیدم یکی با دیدن چادرم هر چی از دهنش در اومد زیر لب بهم گفت و به جای ملتی که شعار بدن با یکسری آدم با ظواهر ناجور و ساکت طرف شدیم و چندتایی هم تهران را به تگزاس اشتباه گرفتن و انواع کابوی و گانگستر و ... همراهمون می یان. دیدم که جدی جدی اشتباه اومدیم. نزدیک میدون آزادی بودیم صدای آزادی هم می اومد. اما ما فقط با اون چیزهایی که توضیح دادم طرف شده بودیم.
بابامون گفت برگردین. گفتیم بابا چیو برگردیم؟! اومدیم راهپیمایی! صدای آزادی هم که می یاد. جلو تر می ریم ...می رسیم خبری که نیست. اون موقع خبری نبود خب. ولی قدمی که برداشتیم دیگه صدای میدون آزادی رو نمی شندیم یکسری از دوستانی که تهران و تگزاس رو با هم اشتباه گرفته بودن داشتن مرگ بر دیکتاتور می گفت! شلوغ شد.
یک نفر بغل گوشم زیر لب گفت: برین قلب خامنه ای رو شاد کنید!با خودم گفتم: مگه به خاطر چیز دیگه ای هم میریم! خب به خاطر آقا می ریم دیگه مرد حسابی! می خواستم یکسری واقعیات رو به اون آدم اشتباهی یادآوری کنم. که بی خیالش شدم.
همه اونجا بد نبودن. عکس آقا رو زیاد دیدم. به بابام گفتم که کاش عکسی که رو در خونمون بود رو اورده بودیم. بابام جواب نداد حواسش بود که بلایی سر ما ها نیاد. خوب ها خانوادگی اومده بودن. اما بد ها همه بزرگ بودن سه ساله و چهار ساله نداشتن! ما 6 تا بودیم یکیمون هنوز به دنیا نیومده بود!
می خواستیم بریم طرف میدون آزادی. اما هر چی رفتیم بد ها بیشتر می شدن. دیگه سبز هم نبودن. گر چه از اون اولش هم سبز نبودن.
مامور ها جلو ایستاده بود. نه اون طوری که می گفتن وحشی بودن نه کسی رو کتک می زدن نه اون شکلی که می گفتن. اونا مهربون بودن به ما گفتن که این جا نایستیم گفتن زود تر بریم. نه کتکمون زدن نه دنبالمون دویدن! مامور ها فقط دنبال بد ها که می دویدن دنبال اون آدم بزرگ ها که خانوادگی نیومده بودن. دنبال آن آدم هایی که دنبال آزادی ای به غیر از میدون آزادی می گشتن. اگه دنبال میدون آزادی بودن که نمی شستن تو ایستگاه اتوبوس. من میدون آزادی رو به اون آزادی مسخره ی اون ها ترجیح می دادم. مامور ها به ما گفتن که این جا نایستین برین.
آزادی جلو بود. ما پیداش کرده بودیم. گر چه بهش نرسیدیم. برگشتیم سوار ماشینمون شدیم. اگر گم نمی شدیم الان داشتیم شعار می دادیم. خدا رو شکر که از نظر ظاهری گم شدیم. بیچاره اون آدم های اشتباهی با اون ظواهر ناجور که بد تر از ما گم شده بودن و آزادی شون هم به سادگی و خوشگلی میدون آزادی نبود و استقلال و آزادی شون. جمهوری اسلامی نداشت.
ما گم شده بودیم. به میدون آزادی نرسیدیم داداشم گفت کسی که تو راهپیمایی به میدون آزادی نرسه باخته! اما من احساس بازندگی نمی کردم. من هم صدای آزادی را شندیم. هم پیداش کردم. هم دیدمش. اما...
ما 6 تا بودیم یکیمون هنوز به دنیا نیومده بود. هنوز به دنیا نیومده بود و تو چند تا راهپمایی شرکت کرده بود. ششمی مون هم تو 9 دی بود هم 22 بهمن.
خوش به حال علی....ششمین نفر...
سلام امام.
گفتی امیدت به دبستانی هاست..ناامید که نشدی....امروز را دیدی؟ کاش اینجا بودی....
خداحافظ امام...حرف و دردل ها آن قدر زیادند که ترجیح می دهم شروع نکنم تا نتوانم تمامش کنم....
ما بی تو پیمان نشکستیم...خدا می داند...