سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.
امروز صبح که قبل میدان انقلاب از تاکسی پیاده می شوم تا بدو بدو سر امتحانم بروم با خودم تصور می کنم همه چیز امروز است، اما آن قسمت کوچکی که مربوط به توست هنوز شانزده ساله مانده، تو از امتحان ها و بیخوابی ها و دردهای من باخبری، من میان همه ی سختی های زندگی به تو تکیه کرده ام. من تا همیشه به تو بدهکارم تو تا همیشه لبخندی.
حالا مثلا همه چیز هم مثل قبل است؛ ولی من که می دانم نیست. اما چون زیاد وقت بحث کردن یا ناراحت بودن ندارم می گویم هست. که نمی دانم این هم دروغ محسوب می شود یا نه، بعد بی دلیل لبخند می زنم که آن هم احتمالا دروغ است. بعد از خودم بدم می آید و آن قسمت مغزم که به طرز سرطانی ای بزرگ شده می گوید که دیگر چاره ای نیست، بعد از این همین است، کسی یادش نمی آید تو هم فراموشش کن.
.
#رضا_احسان_پور می گوید می شود برای تمرین داستان نویسی، اتفاقات بعد از پایان داستان های معروف را نوشت، می گویم مثلا می توان نوشت بعد از پایان خوش داستان معروف #خونه_مادربزرگه (بعد از همه ی جیک جیک و قد قد کردن ها و تخم کوچک و بزرگ گذاشتن و صحبت حیوانات مختلف) مشخص می شود که پیرزن مذکور توهم داشته و فقط تصور می کرده که حیوانات به خاطر فرار از باران به خانه اش آمده اند و در صحنه ی آخر وقتی دوربین بالا می آید و اتاق مادربزرگ را نشان می دهد، او تنهای تنهاست و خبری از مرغ و خروس و گاو و الاغ و اردک نیست...
.
حالا مثلا من قبل از این را اشتباه دیده ام، مثلا نبوده است دیگر. این که دروغ نیست این یک پیش فرض است برای فرار از همه ی چیزهایی که دیگر روح و بدن خسته ام تاب و توانش را ندارد. من دیگر نوجوان نیستم، حوادث دنیا هم به طرز بی رحمانه ای سریع پیش می رود، شاید گاهی درست همین باشد که سرم را به نشانه ی تاکید تکان بدهم و لبخند بزنم و وانمود کنم قبل از این هم همین بوده و  من هم مانند پیرزن قصه ی گسترش یافته، تصور می کردم که تنها نیستم...
.
توی تاکسی نشسته ام فارغ از دلمشغولی هایم به این فکر می کنم که دوست داشتن هر کس چه شکلی است. توی ذهنم دوست داشتن #مونا شکل گونه ی چال دار و صدای گرمش است، دوست داشتن #یاسمن شبیه بحث های گرم تمام نشدنی مان، دوست داشتن #نرگول شبیه نماز خواندن های نیمه شبش توی صحن انقلاب است، دوست داشتن #منصوره شبیه استیصال و سرگردانی های میان خیابانمان است و بعد..... دوست داشتن #تو چه شکلی است؟ شبیه همان اولین چهره مرکب از تعجب و خنده ات؟ یا شبیه نگاه های گیرا و بلوری ات؟ شبیه چیست؟ شبیه همان شب های امتحان فلسفه و جغرافیا؟ شبیه لبخند های ناگهانی ات؟ یا شبیه..؟
راستی #لیلا دوست داشتن تو شبیه چیست؟

.

پ.ن: حالا که دارم این متن را می نویسم یادم می افتد شبیه چیست... شبیه همان چیزی که باعث می شود سرم را به نشانه ی تایید تکان بدهم و لبخند بزنم و راضی باشم، شبیه همان چیزی که هیچ وقت خاطره ی بودنش در روزهای نبودنش دردآور نمی شود ...
و من به این خاطر شاد و خوش بختم #لیلا... شاد و خوش بخت...


+ تاریخ سه شنبه 94/10/15ساعت 2:0 صبح نویسنده polly | نظر